این سالها

م . وحیدی

 

تو پیاده رو و اطراف بیمارستان  شلوغ است. بساطیها، دستفروشها، متكدیان زن و مرد و كودك و معتادها و جیب برهای تازه كار و...بیكاره ها تو هم می لولند. داخل مغازه ها، اما خالی و بی مشتری است. پیرزنی كنار جوی آب، بساط فال نخود پهن كرده و چند دخـتر نوجوان جلوش نشسته اند. خیابان راه بندان است. صدای بوق ماشینها بلند است.

ازجلو مسجدی، صدای قرآن و نوحه خوانی به گوش می رسد. 

هوا گرم است و خورشید پوست را می سوزاند. زنی سیه چرده با سی و پنج  شش سال سن می آید گوشه پیاده رو می ایستد. دمپایی پوشیده و چــادر خاكستری سرش است. دو جای چادرش وصله خورده است. نوزادی به بغل گرفته و آرام تكانش می دهد. نوزاد در پارچه ای كثیف پیچیده شده و نق می زند. زن مضطرب است و با تشویش به اطراف نگــاه می كند. مردی كوتاه قد و خپله با ته ریشی چند روزه، به او  نزدیك می شود.

- آوردیش؟

نگاه هراسان و مضطرب زن  تو صورت  مرد سر می خورد.

ـ آره ...می بینی كه بغلمه!

زن پر چادرش را كنار می زند.  نوزاد را نشان می دهد. پلكهای نوزاد بسته است. مرد گردن می كشد و خوب به چهره نوزاد نگاه می كند.  لبخند كمرنگی رو لبان مرد می نشیند. دست می برد، با نوك انگشت سبابه، لبان نازك و ظریف نوزاد را نوازش می دهد. زن جابجا می شود و  نوزاد را عقب می كشد. مرد خودش را جمع و جور می كند و لبخند از گوشه لبش محو می شود.

ـ خب !...چند گفتی بالاخره ؟

زن بدون اینكه به مرد نگاه كند می گوید:

ـ دیروز كه تو بیمارستان بهت گفتم...صد و پنجاه هزار تومن.

مرد لب ور می چیند. شانه هایش را بالا می اندازد. این پا و آن پا می كند. به طور مصنوعی اخم می كند.  

ـ صد و پنجاه هزار تومن؟!...چه خبره؟!...نوبرشو كه نیاوردی ....كمترحساب كن!

و منتظر واكنش زن می شود. زن نوزادش را در دست جا به جا می كند. بازوهایش خسته شده اند. با تغییر لحن جواب می دهد.

 ـ دیروز مگه تو بیمارستان همین قدر طی نكردیم؟

مرد با بی قیدی جواب می دهد:

ـ دیروز را ولش كن!...من سرم گـــرم بود ...هوشیار نبودم... الان چن میدی ؟

و دستی به صورت گوشت آلودش می كشد  و زیر گلوش را  می خاراند. 

زن سرش پایین است. لحظاتی  بین شان سكوت می شود. مرد با آرامش سیگاری از جیب در می آورد و آتش می زند. سعی می كند خودش را خونسرد نشان دهد. زن مستاصل است. چند ثانـیه بعد ، چشـمهایش  رو صورت  مرد می لغزد

 ـ چرا دبه درمیاری؟!...مگه دیروز صد و پنجاه هزار تومن طی نكردیم؟... تازه پسرم هست.

 صدای زن می لرزد. لبانش را روی هم می فـشارد. 

تو پیاده رو  همهمه است. جلو پای پیرزن فال گیر، مشـتریهای جدید نشسته اند. زن نوزادش را با پر چادرش باد می زند، هوا خفه و سنگین است.

گونه های نوزاد از گرما  گل انداخته و پیشانی اش عرق كرده است. زن دستی به سر و صورت نوزادش می كشد و می گوید:

ـ اصلا خریدار هستی یا نه ؟

مرد دود سیگارش را به سمت آسمان فوت می كند. آب دهانش را قورت می دهد و بدون نگاه كردن به زن می گوید:

ـ اگه خریدار نبودم كه نمی آمدم سراغت...خودم گفـــتم بیارش... ولی قیمت بالاست، تازه  من فك می كردم دختره... من دنبال  نوزاد دختر می گشتم.

 زن دندانهایش را رو هم می ساید.

ـ حالا كه پسره...دیروز هم بهت گفتم پسره ... تو خریدار نیستی!

مرد در حالی كه  دود سیگار از گوشه های لبش بیرون می زند صحبت می كند.

ـ من خریدار نیستم؟ بیا اینم پول !

و دست می كند در جیب شلوارش، بسته ای اسكناس درشت در می آورد و جلو صورت زن تكان می دهد.

ـ ببین! جرینگی پول بهت می دم ... فقط قیمتو  بیار پایین!

زن با دیدن برگه های اسكناسهای درشت  وسوسه می شود و چشمهایش برق می زنند.  لحظه ای می ماند چه بگوید. نگاهش به جای نامعلومی می رود. مرد می گوید:

ـ اینو كه بفروشیم، مدتی راحت می شیم...

زن راضی نیست.

ـ خدا را خوش نمی یاد ...

مرد قاطع و بی شكاف است.

ـ خدا رو خوش می یاد ما از گشنگی بمیریم؟ ... من كه ندارم هر روز كلی پول شیر خشك اینو بدم؟... همین سه تا را بتونیم بزرگ كنیم هنر كردیم ..

زن در مانده است. این پا و آن پا می شود. سكوتش را می شكند.

ـ آخرش چن میخوای بخری؟

ـ صدتا 

ـ صدتا؟! ... بی انصاف؟ ...نه! نمی دم...مگه بچه رو  پیدا كردم؟

ـ صد و بیستا؟

ـ نه !...اصلا نمی فروشم.

ـ صد و سی خوبه ؟

زن احساس گناه می كند. لبانش را گاز می گیرد. چهره اش عبوس است.

ـ خدا ازمون قهر می كنه !

مرد با دلداری و  آرامش می گوید:

ـ نگران نباش !...كار كه پیدا كردم، یكی دیگه درست می كنــیم! ... الان با این پول می تونیم كمی از قرض و قوله هامونو بدیم ...برای این سه تا دیگه  هم یه دست لباس بخریم... اجاره اتاق عقب افتادمونم بدیم.

مرد آخرین پك را به سیگارش می زند و فیلترش را می اندازد زمین.

ـ تو هم كمی راه بیا دیگه!

زن مردد است. نوزاد را این دست و آن دست می كند و می گوید:

ـ آخرش صد و چهل تا ... دیگه كمتر نمی دم ...

و با پر چادر، دانه های ریز عرق را از رو پیشانی و چهره نوزادش می گیرد

ـ اگه به پولش نیازنداشتیم اصلا نمی فروختمش.

آمبولانسی با سر و صدا وارد بیمارســتان می شود. مردم كنار می كشند. مرد خپله  صد و چهل هزار تومن می شمارد و به طرف زن دراز می كند.

ـ ولی از این معامله چیزی نصیب من نمی شه...فقط حمالی اش برای من می مونه ...

بقیه پولها را می چپاند تو جیبش. سیگار دیگری بر لب می گذارد و روشن می كند.

زن در حالی كه با یك دست پول ها را می گیرد، نوزاد را درآغوش مرد جای می دهد. نوزاد بیدار شده و گریه می كند. مرد تكانش می دهد و راه می افتد.

زن پولها را می شمارد وتو كیف پارچه ای اش می گذارد و از سمتی دیگر دور می شود. صـدای نوحه و خواندن قرآن هنوز از سمت مسجد بلند است.

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول