از زبان كودكان میهنم

 

زهرا و حسن

م . وحیدی

 

سلام

من زهـــرا هستم. این هم حسن برادر من است. همین كه كلاه حصیری سرش است و دارد آجرها را پشت من می چیند. به او گفتم بیشتراز پنـج تا آجر پشتم نگذارد، چون  سنگین می شود و نمی توانم راه بروم. 

ما در كوره پزخانه كار می كنیم. كار من و حسن جابجایی آجرهای پخته شده و آماده است. آجرها كه سرد می شوند، آنها را ازكنار كوره ها به محوطه بارگیری منتقل می كنیم تا كامیونها بیایند بار بزنند و ببرند.

 مادرم خشت می زند. او روزانه باید هزار خشت بزند. اگر نتواند هــزار خشت بزند، حاج یوسف، صاحب كوره پزخانه ما را بیرون می كند.

بعضی روزها كه مادرم حالـــش خوب نیست و كمــرش درد می كند، من و حسن كمكش می كنیم كه كارش را تمام كند.

بابام یك ماه است خانه نشین شده و نمی تواند كار كند. او از هر دو پایش فلج شده است. یك ماه پیش وقتی كنار كوره كار می كرد، كوره ریزش كرد و بابام زیر آوار ماند. وقتی او را بیرون كشیدند و به هوش آمد، دیگر نمی توانست سرپا بایستد.

حاج یوسف می گوید: "اتفاقــاتی كه اینجا می افتد به من مربوط نیست؛ كارگرها باید حواس شان را جمع كنند كه اتفاقی برای شان نیافتد."

امـــا ریزیش كوره ربطی به بی حواسی بابام نداشت، چون کوره فرسوده و قدیمی بود.

از آن روز تا حالا، حاج یوسف دیگر به بابام مزد و حقوق نمی دهد.

حاج یوسف دو كوره پزخانه دیگر هم دارد. او هفته ای یك بار با ماشینـش به اینجا سر می زند. گاهی وقتها برای ما یك قابلمه خـــورش و برنج  هم می آورد.

من آرزو دارم بابام یك روز پاهایش خوب شود و بتواند كار كند كه من و حسن دوباره بتوانیم به مدرسه برویم.

 

 

منبع: نبرد خلق شماره ۳۹۵، سه شنبه اول اسفند ۱۳۹۶ - ۲۰ فوریه ۲۰۱۸

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول