روایت شاهدان(۲)

 

مصاحبه با زینت میرهاشمی

 

زینت میرهاشمی: زنان به عنوان فدایی و کمونیست در مبارزه علیه دیکتاتوری و در یک سازمان مسلح وارد می شدند و این انتخاب آگاهانه آنان بود. اولین زن زندانی سیاسی که اعدام شد رفیق اعظم روحی آهنگران بود. رفیق اعظم  بعد از تحمل یک سال انفرادی و شکنجه های وحشیانه اعدام شد. اولین زنی که در درگیری مستقیم با ماموران ساواک به شهادت رسید رفیق مهرنوش ابراهیمی بود. استقبال زیاد از کتاب خاطرات زندان رفیق اشرف دهقانی و بازتاب گستردۀ آن نشان داد که جامعه به حضور و نقش زنان  در سازمان چریکهای فدایی خلق ایران باور کرده است.

 

*رفیق زینت میرهاشمی شما در نوجوانی با چریکهای فدایی خلق ارتباط داشتید. رویداد سیاهکل چه تاثیری روی شما داشت و اولین ارتباط شما با چریکهای فدایی خلق چه موقع و با چه کسانی بود و هنگام اولین ارتباط چند سال داشتید؟

-رویداد سیاهکل توجه مرا به سازمان چریکهای فدایی خلق به طور مشخص جلب کرد و انگیزه ای قوی برای وصل به آنان شد. وجود چریکهای فدایی خلق ایران را از طریق رویداد سیاهکل شناختم. آن زمان برای من این افراد قهرمانانی بودند که آنان را نمی شناختم و دوست داشتم با آنان ارتباط برقرار کنم و سرانجام موفق شدم که وصل شوم. البته من رفقای فدایی را به طور فردی می شناختم. بدون این که با اهداف آنان آشنایی داشته باشم. زیرا از خانواده زندانیان سیاسی بودم و با خانواده های زندانیان سیاسی رفت و آمد داشتم. البته به دلیل سِن کم شناخت کافی نداشتم ولی با مبارزه سیاسی و وضعیت حاکم بر جامعه و وجود زندانیان سیاسی آشنا بودم.

تصویری که از بهمن ۱۳۴۹ به یادم مانده جریان درگیریهای سیاهکل و گزارش کوتاه آن در روزنامه های رسمی است. آن زمان من دانش آموز بودم. روزنامه را چندین بار خواندم. در محیط پیرامونم و در مقابل زندان در مورد آن صحبت می شد. احساس می کردم اتفاق جدید و خاصی افتاده است. خرابکاران نامی بود که رژیم وقت به فداییان و مبارزان نسبت می داد. در آن موقع خرابکاران، انسانهای با ارزشی بودند که وصل به آنان برایم رویا بود. من با نام صمد بهرنگی و خواندن کتابهای او با دنیای دیگری غیر از دنیای روزمره آَشنا شدم و صمد بهرنگی پلی برای من و نوجوانانی در این حال و هوا برای وارد شدن به دنیای جدی سیاست و مبارزه بود. در آمد و رفت به در زندان و میان خانواده ها به دنبال ارتباط با چریکها بودم.

من در دبیرستان بهمنیار تحصیل می کردم. دوستانی در آن موقع داشتم که با هم سر مسایل روز صحبت می کردیم. یکی از آنها ویدا گلی آبکناری بود. من و ویدا خیلی با هم نزدیک بودیم. هر دو با سازمان فدایی ارتباط داشتیم و به هم اطلاع نمی دادیم. هر دو خانواده زندانی سیاسی بودیم. نکته جالب هر دو می خواستیم روی هم تاثیر بگذاریم. ویدا گلی آبکناری یک روز ناپدید شد. او مخفی شده بود و بعد از انقلاب او را در ستاد سازمان دیدم. در دوران زندگی مخفی در جمهوری اسلامی مدتی با هم همخانه بودیم.

اولین ارتباط من و خواهرم اشرف با سازمان از طریق رفیق خشایار سنجری برقرار شد. خشایار این ارتباط را برقرار کرد و من هم مشتاقانه منتظر چنین روزی بودم. البته هر کدام قرارهای جداگانه با خشایار داشتیم. این ارتباط در زمستان سال 1353 برقرار شد که من 17 سال داشتم.

اولین قرار خیابانی با رفیق خشایار اجرا نشد که خیلی ناراحت شدم و فکر می کردم که اشکال من بوده که نتوانستم قرار را اجرا کنم. قرار بعدی را خود رفیق خشایار برقرار کرد.

 

*از اولین تماس تا هنگامی که دستگیر شدید با چه کسانی در ارتباط بودید و چه برنامه هایی داشتید؟

- از رفقای سازمان من با خشایار سنجری و رفیق اعظم روحی آهنگران ارتباط داشتم. رفیق خشایار بعد از مدتی ارتباط من و خواهرم را به رفیق اعظم روحی آهنگران داد.

در زمانی که با رفیق خشایار ارتباط داشتم مقداری کار مطالعاتی انجام دادیم. در مورد ایده های سازمان صحبت می کردیم و همین طور کتابهای پایه ای را مطالعه می کردم. چند جزوه و کتاب برای خواندن به من دادند. قرارمان این بود که من این کتابها را بخوانم و سر قرارمان که در خیابان بود، وقتی راه می رفتیم در مورد موضوع کتاب با هم صحبت کنیم. مسایلی که در کتاب یا جُزوه مطرح شده بود، برایم توضیح داده می شد. همچنین رفیق خشایار در مورد زندان و ریسکهایی که می توانست رابطه با سازمان داشته باشد برایم صحبت می کرد. وقتی با رفیق خشایار ارتباط داشتم او مرا به فراگیری رانندگی فرستاد. به کلاس رانندگی رفتم و هزنیه اش را سازمان داد.

از طریق آموزش رفیق اعظم روحی آهنگران مُهرسازی را یاد گرفتم. وقتی یاد گرفتم شعارهای سازمان را روی مُهر درست می کردم و به دیوارِ خیابانها می زدم. به طور مشخص شعاری در رابطه با سیاهکل درست کرده بودم و در کوچه ها و محلهایی که عبور می کردم، به دیوار می زدم. برای خرید مواد برای درست کردن سیانور و آشنایی با محل دو بار با رفیق اعظم به محل مورد نظر رفتیم. او به من یک چاقوی بزرگ یا بهتر است بگویم یک خنجر داده بود که در هنگام کوه رفتن باید آن را به کَمرَم می بستم تا به بستن اسلحه به کَمر بدون این که توجه دیگران را جلب کند عادت کنم.

هنگامی که با رفیق اعظم ارتباط داشتم، او به من گفت وقتی مدرسه تعطیل شد به یک کارخانه برای کار کردن بروم. البته هدف آشنایی با محیط کار و کارگران بود. من در یک کارخانه تولیدی پوشاک بچه که کارگران آن زن بودند، مشغول به کار تابستانی شدم و در همین زمان پس از مدت کوتاهی که از شروع کار گذشته بود، دستگیر شدم. هر دو رفقا، اعظم و خشایار توصیه می کردند و بهتر است بگویم که جزو کار تشکیلاتی بود که به محله های جنوب شهر بروم و با زندگی مردم فقیر از نزدیک آشنا شوم و با آنها تماس برقرار کنم و در ضمن محل را هم شناسایی کُنَم.

 

*در چه تاریخی دستگیر شدید، چه مدتی در بازجویی بودید، کیفیت بازجویی چگونه بود، و چند سال محکوم شدید؟

-من دو بار دستگیر شدم. بار اول در ارتباط با حرکت خانواده های زندانیان سیاسی بود. خانواده ها به مناسبت سالگرد شهادت فرزندان شان برنامه های یادبود می گذاشتند که من هم شرکت می کردم. در یکی از این برنامه ها حدود ۵۰ نفری از مادران و خواهران زندانیان سیاسی شرکت کرده بودند، سالگرد شهادت زنده یاد پرویز حکمت جو بود. در آن موقع من با سازمان ارتباط تشکیلاتی داشتم و شرکت در این مراسم بدون اطلاع تشکیلات بود. در آن روز ماموران ساواک به خانه هجوم آوردند و همه را دستگیر کردند و به کمیته بردند. مقاومت مادران ستایش برانگیز بود. به دلیل فشار زیاد آنهایی که سن زیادتری داشتند حالشان کمی بد شد. آن روز بازجوی من آرش بود. همان بازجویی که بار دوم دستگیری ام هم بازجویم بود. بار اول ارتباطم با سازمان مشخص نشد. اسم کوچکم را چیز دیگری گفتم و فامیلی را کمی تغییر دادم. خودم را فردی ساده جا زدم که به خاطر تنهایی مادرم در این گونه مراسم شرکت می کنم. چون اسمم قبلا در کمیته بود. برادر یکی از دوستانم که برای من اعلامیه های سازمان مجاهدین خلق را می آورد دستگیر شده بود و من دست خطی در پرونده ای او داشتم. آن شب خانه ما را بازرسی کردند و چیزی گیر نیاوردند و من هم آزاد شدم. به ما گفتند که دیگر در این برنامه های جمعی شرکت نکنیم.

بار دوم در ۱۳ تیر ۱۳۵۴ همراه با خواهرانم دستگیر شدم. وقتی دستگیر شدم پرونده من برای بازجوها روشن بود و قرار تشکیلاتی هم با کسی نداشتم. من بعد از ضربه و درگیری خانه تیمی در کرج دستگیر شدم. ابتدا نمی دانستم ولی روزهای بعد فهمیدم. ۳ ماه و نیم انفرادی بودم و در بازجویی، با شَلاق شکنجه می شدم. اشرف، خواهر بزرگ ترم خیلی شکنجه شد، به طوری که هنوز پس از ۳۵ سال جای شکافی که در اثر ضربه شلاق در کف پایش ایجاد شده بود، به جا مانده است. وقتی ما را دستگیر کردند ماموران ساواک یک هفته در خانه ما در کمین ماندند و هر کس از فامیل و دوستان به خانه ما می آمد، در خانه حَبس می شد و امکان بیرون رفتن نداشت. بعد از دستگیری رفیق اعظم ساواک حَدس می زد که فرد دیگری برای ارتباط به خانه ما مراجعه کند. پس از یک هفته بعضی از افرادی که در خانه مان دستگیر شده بودند را به کمیته مشترک آوردند و یکی از آنها یک هفته و یک نفر دیگر ۶ ماه بازداشت بودند. نفر دوم دانشجو بود و در ساواک پرونده داشت. خوشبختانه از طرف سازمان کسی به خانه ما نیامد. البته بعد از یک هفته هم که ماموران خانه را ترک کردند، مدتها کمی دورتر از خانه، از طریق ساواکیهای محل خانۀ ما زیر کنترل بود.

من ۳ ماه و نیم در کمیته مشترک بودم. فقط دو یا سه روز آخر به اطاقهای دربسته مشترک مُنتَقِل شدم. بازجویی تا آخرین روز در کمیته ادامه داشت. البته برای اطلاعات نبود برای اذیت کردن بود. آرش که بازجوی من بود شبها دیروقت مرا از خواب بیدار می کرد و برای بازجویی می برد.

پس از کمیته به زندان قصر مُنتَقِل شدم و همان جا به دادگاه رفتم. من و کسی که ارتباطی با سازمان فدایی نداشت در یک دادگاه بودیم. من به عنوان متهم ردیف اول، به اتهام خرابکار و عضو سازمان چریکهای فدایی خلق و متهم ردیف دو هم یک مرد جوان از مجاهدین خلق بود که هر دو به اتهام خرابکاری به حبس ابد محکوم شدیم. من به حبس ابد به اضافه ۳۵ سال محکوم شدم. وکیل من تَسخیری بود و هنگام دستگیری هنوز به ۱۸ سال نرسیده بودم. وکیلم هیچ دفاعی از من نکرد. مرا به دروغ مسلح و عضو سازمان اعلام کردند. خودم از خودم دفاع کردم و گفتم من اسلحه نداشتم و عضو هم نیستم. به من گفتند که با فردی که راه می رفتی اسلحه بر کمرش بود و تو از آن اطلاع داشتی و فرقی نمی کند که بر کَمَر او باشد و یا بر کَمَر تو. در سال ۱۳۵۴ محکومیتها بالا رفته بود. چاقوی شکاری که در کوهنوردی همراه و در کَمَر من بود و کتابهای دکتر ساعدی از اسناد پرونده من بود. بعدها فهمیدم و در پرونده به من نشان دادند که قرار بوده بعد از ۶ ماه ارتباط علنی با رفیق اعظم، وارد فعالیت مخفی شوم. یعنی تا دوره مخفی شدنم فاصله زیادی نبود.

 

*شما یک دختر نوجوان بودید که با تصمیم خودتان به جریان فدایی پیوستید. نظرتان در مورد نقش زنان در این سازمان چیست؟

-من در خانه تیمی نبودم ولی از شنیده هایم و ارتباطاتی که تا هنگام دستگیری داشتم، می توانم بگویم که زنان همراه با رفقای مرد در خانه های تیمی، مسائل مربوط به تبلیغات و انتشارات، شناسایی و انجام عملیات و سرانجام در درگیریهای خیابانی و یا درگیریهای پس از محاصره خانه های تیمی، نقش هَمپا با رفقای مرد داشتند. تصور من در آن زمان چنین بود که ما رفقای فدایی داریم و ما بر اساس جنسیت هویت پیدا نمی کنیم، بلکه با انقلابی بودن و فدایی بودن هویت پیدا می کنیم. این را در زندان حتا در برخورد با ماموران ساواک و یا در زیر شکنجه می شد فهمید. در زندان کسی به خاطر زن بودنش از شکنجه و یا اعدام معاف نمی شد. بازتاب حماسه های دلاورانه رفیق مرضیه اسکویی و شیرین معاضد در خیابان را دیدیم. زنانی در مسئولیتهای سازمانی مثل سرتیم و مسئول تیم بودند. رفقا نسترن آل آقا، مهرنوش ابراهیمی، مرضیه احمدی اسکویی و بسیاری دیگر، نقشهای مهمی در سازمان داشتند و آوازه شان همچنان وِرد زبانها است. رفیق شیرین معاضد (فضیلت کلام) در دوران پس از ضربات سال ۱۳۵۰ نقش بسیار مهمی داشت. رفیق صبا بیژن زاده پس از ضربه ۸ تیر سال ۱۳۵۵ که به رهبری سازمان وارد شد، نقش  بی بدیلی داشت. اگر در دوره ای از مبارزه مردم ایران، زنان زیر هویت یک مرد و یا به دلیل فامیلی در مبارزه بودند، در مورد زنان فدایی این جایگاه تغییر یافت. زنان به عنوان فدایی و کمونیست در مبارزه علیه دیکتاتوری و در یک سازمان مسلح وارد شدند و این انتخابِ آگاهانه آنان بود. اولین زن زندانی سیاسی که اعدام شد رفیق اعظم روحی آهنگران بود. رفیق اعظم  بعد از تحمل یک سال انفرادی و شکنجه های وحشیانه اعدام شد. اولین زنی که در درگیری مستقیم با ماموران ساواک به شهادت رسید رفیق مهرنوش ابراهیمی بود. استقبال زیاد از کتاب خاطرات زندان رفیق اشرف دهقانی و بازتاب گستردۀ آن نشان داد که جامعه به حضور و نقش زنان  در سازمان چریکهای فدایی خلق ایران باور کرده است. استقبال انبوه زنان از سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در هنگام انقلاب ضد سلطنتی و نیز پس از سرنگونی دیکتاتوری شاه، در دوران سیاه جمهوری اسلامی، نشانه تاثیر گذاری زنان فدایی که در جنبش مسلحانه شرکت داشتند بر زنان ایران بود. برای اولین بار زنان در این شکل و در این سطح در مبارزه و آن هم در یک جنبش مسلحانه شرکت داشتند. تعداد زنان در زندانها هم گواه بر این امر بود. در زندان زنان از دانش آموز، دانشجو، معلم، پزشک و متخصصان با مدارج عالی تحصیلی حضور داشتد که اکثریت آنان از جنبش مسلحانه بودند.

امیر اسدالله علم، در یادداشتهای محرمانه دربار سلطنتی ایران تحت عنوان من و شاه، در صفحه ۱۴۶ این نظر محمد رضا شاه را نقل می کند که گفته است: «عزم و اراده آنها اصلا ً باور کردنی نیست، حتی زنها تا آخرین نفس به جنگ ادامه می دهند، مردها قرص سیانور در دهان شان دارند و برای این که دستگیر نشوند خودکشی می کنند.» فکر می کنم قضاوت محمد رضا پهلوی که پرونده سازمان فدایی را جز به جز پیگیری می کرد برای پی بردن به نقشی که زنان در سازمان داشتند بسیار مهم است.

 

*عکسی از شما در آستانه انقلاب در لحظه آزاد شدن از زندان در مطبوعات چاپ شد. این عکس در آن زمان بازتاب زیادی در رسانه ها داشت. می توانم بپرسم در آن لحظه چه احساسی داشتید؟

 -احساس غرور و شعف. هنوز لحظه های بیرون آمدن از بَند تا رسیدن به درب اصلی زندان قصر را فراموش نکرده ام. در مقابل زندان موجی از مردم بودند و یک نفر مرا در آغوش گرفت و روی شانه هایش گذاشت. مرد جوانی بود با  ریش انبوه که او را نمی شناختم و هنوز هم نمی دانم آن پسر جوان چه کسی بود. پس از چند دور چرخاندن در جلوی زندان قصر تازه موفق به دیدار خانواده ام شدم. ما چند نفر ابدی در زندان مانده بودیم که روز ۲۳ دی ۱۳۵۷ و در دوران نخست وزیری بختیار آزاد شدیم. در مقابل زندان جمعیت زیادی به استقبال ما آمده بود. ما سه نفر بودیم. من و زهره تنکابنی از سازمان چریکهای فدایی خلق ایران و مهرانگیز رمضانی از سازمان مجاهدین خلق ایران. هر سه نفر محکوم به حبس ابد بودیم. شعار درود بر فدایی سلام بر مجاهد در مقابل زندان مرتب داده می شد. من اصلاً تصور چنین لحظه ای را نداشتم. ما پیامی تهیه کرده بودیم و زهره تنکابنی آن را هنگامی که هر سه نفر ما بالای یک ماشین بودیم، خواند. بعد از آن هر روز در خیابانها و یا محلهای عمومی من توسط آن عکس شناخته می شدم و بسیار مورد استقبال قرار می گرفتم. جوانهای محل برایم مرتب کادو می آوردند.

 

*شما در گردهمایی ۱۹ بهمن سال ۱۳۵۷ بودید و در راهپیمایی روز ۲۱بهمن سال ۱۳۵۷ هم شرکت فعال داشتید. واکنش شما در آن موقع از این استقبال توده ای چه بود؟

-من هم روز ۱۹ بهمن و هم در روز ۲۱ بهمن شرکت فعال داشتم و با رفقای سازمانده برنامه ارتباط داشتم. متاسفانه حافظه ام یاری نمی دهد و این دو روز در ذهنم درهم آمیخته شده است. در یک برنامه دیگر که برای شهدای سازمان گذاشته شده بود، من مطلبی از طرف سازمان در آن برنامه خواندم و با خانواده های شهدای سازمان ارتباط داشتم. برای سازماندهی این دو روز یک کمیته ای تشکیل شده بود که من هم ارتباط داشتم موردهای دقیقتری دیگر یادم نیست. در آن شبانگاهی که ستاد سازمان در دانشگاه تهران آغاز به کار کرد هم از ابتدا حضور داشتم. استقبال مردمی در آن روزها برایم شگفت انگیز و باور نکردنی بود. جمعیت عظیمی بود. شعار ایران را سراسر سیاهکل می کنیم، توسط مردم در روز ۲۱ بهمن داده می شد. من در میان دانشجویان بودم. این موج جوانی که به صفوف سازمان پیوسته بودند برایم غرور انگیز بود و به دلیل همان عکسم که در روز آزادی از زندان در مطبوعات چاپ شده، خیلیها و منجله دانشجویان شروع به صحبت با من می کردند. من فقط به یادم مانده که در روز ۲۱ بهمن که در راهپیمایی سازمان و در بخش سازماندهی بودم، پس از آن که بلندگوی اصلی اعلام کرد که به قیام می پیوندیم، من همراه با تعدادی دانشجو به محل نیروی هوایی رفتیم و در عمل حکومت نظامی مختل شد.

 

مهدي سامع: باسپاس از زینت میرهاشمی

تاریخ گفتگو: ۱۳ شهریور۸۹ ـ ۴ سپتامبر ۱۰۱۰

 

 

 

 

 

 

منبع: نبرد خلق شماره ۳۹۴، بهمن ۱۳۹۶ -  فوریه ۲۰۱۸

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول