از زبان كودكان میهنم

محسن

م . وحیدی

 

سلام. من محسن هستم. سیزده ساله هستم. یك "وزنه" دارم كه بـا آن كار می كنم. وزنه جلوم است. اما تو عكس نیفتاده. عكاس باید كمی عقب تر  می رفت تا وزنه من هم تو عكس می افتاد.

خانه ما یاخچی آباد است، ولی من برای كاركردن به مركــز شهر می آیم. روزهایی كه برف و باران می آید، كار و كاسبی من چندان خوب نیست. آدمها كمتر می ایستند خـودشان را وزن كنند. ولـی من كـارم را ادامـه می دهم؛ چون باید خرج مدرسه و خرج خانه مان را درآورم.با این حال، من هر روز یك سری مشتریهای ثابت دارم. آدمهایــی هستند كه چه برف باشد و چه باران، هر روز می آیند پیش من، خودشان را وزن می كنند. آنها می گویند: "ما رژیم لاغری داریم  و می خواهیم ببینیم امروز چقدر لاغر شده ایم".

پدرمن  كارگر ساختمانی بود و پارسال از رو داربست افـــتاد پایین و مُرد. كسی خرج ما را نمی دهد. من و مادرم خرج خانه مان را در می آوریم. مادرم كنار خیابان دستفروشی می كند. یك بار ماموران شهرداری او كتك زدند و دستش را  شكستند و او یك ماه نمی توانست كار كند.

خواهر كوچك من كلاس اول است. او صبحها به مدرسه می رود. امــا من صبحها كار می كنم و شبها به مدرسه می روم. من  درس خواندن را خیلی دوست دارم.

 در كنار كتابهای درسی، من كتابهای غیر درسی  هم می خــوانم. مثل كتابهای صمد بهرنگی و داستانهای ماكســـیم گوركـــی كه انگار از زندگی من نوشته اند. من این كتابها را بیشتر از كتابهای درسی ام دوست دارم. كتابهای درسی ما كمتر از واقعیات زندگی و جامعه ما حرف می زنند.

من دوست دارم وقتــی بزرگ شدم یك نویسنـده شوم و از واقــعیات زندگی جامعه  و مردم مان بنویسم.

 

منبع: نبردخلق شماره ۳۹۳،  یکشنبه اول بهمن ۱۳۹۶ - ۲۱ ژانویه ۲۰۱۸

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول