رسالت رستن

م. وحیدی (م. صبح )

 

گونه هایت

خوابگاه پرنده هاست

دل كودكانه ام را

با احساس پروازی كه برشاخ و برگ

چشمانت رسته است

پیوند می زنم

بهارمی آید

چه هنگام است

كه در آمد و شد سایه ها

پندار روز رنگ نمی بازد

زخم نمی گیرد

و جهان

در آفرینش آفتاب و غروبش

پیله تنیده است ؟

درخیابانهای شب

فانوسكهای پرشور

می میرند

و سنگفرشهای غمگین

قهقه های فنا یافته را

به دل دارند

با امروز خمیده دردمند

وفقر خیال گلی

كه در سكوت می روید

 درمعنی ماندن

وقتی تمامت گریزان اشباح

با من سخن گفتند

دلم در آینه لغزید

و دریافتم

اكنون در كجا ایستاده ام

ای ستارگان نیمروز كهربایی!

جاذبه حقیقت هر رویا!

اگر شوق آتش نیك بختی زمین نبود

خود را

در بازار بردگان می فروختم

تا در برابر مرگ

زندگانی را تحقیر كنم

این حجم غایب همیشه

طبل سایش بیزاری مرا

در ارغنون صدایم

باز گویه می كند

این زخمهای كاری

صبح را خواهند بافت

***

فریادی برای خروشیدن

دستی برای رابطه

چشمی برای دیدن

قلبی برای دوست داشتن

می خواهم زنده بمانم

 

منبع: نبردخلق شماره ۳۸۸، چهار شنبه اول شهریور ۱۳۹۶ - ۲۳ اوت ۲۰۱۷

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول