به مناسبت روز زن

روایتی در دو سروده و دو تابلو

فتح الله کیاییها

 

در زمانه ای که شوالیه های پوشالین سوار بر اسب اندیشه های حقیر و متحجر خویش، در کوچه باغهای هنر این سرزمین دون کیشوت وار به تاخت و تاز مشغولند و در این رهگذر هر نهال و برگ و جوانه ای را از تبر زهر آگین وجود متعفن شان بی بهره نمی گذارند، در هنگامه ای که جهل و خرافه هر صدای زیبا و رسایی را در گلوگاه پرندگان خوشخوان خفه می کند و دستانی خونبار، آزادگان و متعهدان را به غل و زنجیر می کشاند، هستند جوانانی پر شور که در غربت اما همصدا با هم مسلکان جان برکف شان در درون زندان میهن، همگام و همنوا شده و با آثار هنری خود در عرصه موسیقی و شعر و نقاشی و سینما و هر پدیده ارزشمند هنری دیگر، در مقابل سیل بنیان کن خرافه و جهل و کج اندیشی سینه سپر کرده و با گامهایی کوچک ولی استوار، درخت پر بار هنر این سرزمین را که رنگین کمانی از هنر خلقهای تحت ستم این آب و خاک است، آبیاری می کنند. آنان با زبان خودشان چه مدرن و چه نوستالژیک، یک حرف و بیان مشترک را همصدا شده اند و آن اینکه:

هنر این سرزمین نابود شدنی نیست، ریشه در خشم خلقهایی پر شور و آزاده دارد. این ریشه جاودانگی است. خلقهای پر خروش این آب و خاک افتادنی نیستند.

و در این میانه - همانند همه قرون و اعصار - زنان نه تنها از غافله باز نمانده، که همچنان پیشگامان این نبردند. از پروین اعتصامی و فروغ و قرة العین و هزاران گل دیگر بگیر تا زنان جان بر کف فدایی که دستان شان را سختی و کار با تفنگ آشنا کرد. آنانی که عشق شان به میهن از زندگی شان شعر خواند و شعرشان با واژه گانی از خون بر سنگفرش خیابانها و میادین اعدام نوشته شد.

و اما در این میانه و برای این شماره دو زن را انتخاب کرده ایم، یکی از دنیای شعر و ترجمه متون و دیگری از منظومه نقاشی و هنرهای تجسمی.

زلما بهادر، کارشناس زبان و ادبیات انگلیسی، شاعر و مترجم که با ترجمه "خوشه های خشم" از "جان اشتاین بک" (نشر روزگار) و اشعاری از "پل سلان"، "تریستان تزارا"، "وتیسلاو نژوال"، "فرانسیس پیکابیا"، "ته هیوز"، "سیلویا بیلات"، "امیلی دیکیسون"، "گلوریا فئورتس" و... خود را به جامعه مترجمین شناساند و اینک با مجموعه اشعاری به نام "مرگ نمایشی زنی در اتاق خواب" (نشر هشت) و ترجمه مجموعه های شعر جهان تحت عنوان "ناخوانایی" از "پل سلان" که در انتظار چاپ است، می رود تا خود را در جامعه شعر و ترجمه جا بیاندازد.

به شعری از او بنام "گلوی باردار زن" و روایتی کوتاه بر آن به عنوان مقدمه توجه کنید:

 

زلما بهادر و نمایی کوتاه از خود در "گلوی باردار زن"

آینه ای از جنس روشنایی و عشق، سرشار از اندیشه های گوناگون و گاهی متناقض، اراده ای سر سخت و استوار در زمینه ای از صبوری و بیقراری، این شکل کلی یک زن است؛ نوزادی توامان با ستمی مضاعف و بر آمده از جنینی چونان خودش . گویا گذشته خودش را در حال می زاید تا آینده را بارور کند. حیات اینگونه شکل می گیرد، ادامه می یابد و بالنده می شود.

از کودکی به مادری میانبر می زند تا باور شود و آنگونه هم بماند. او جنگجوی تنهای زندگی است و برای تداوم این مبارزه چاره ای جز رویش و زایش نیست. او می جنگد تا مادر شود و مادر بماند. سرگردان بین دو رنج اما محکم و استوار.

این صحنه ایست از زندگی که زلما بهادر ما را به دیدن آن تشویق می کند؛ صحنه ای سیاه و سفید اما سرشار از رنگهایی که وجود دارند اما دیده نمی شوند. دیده می شوند، اما بیان شدنی نیستند. زنی است که در چهار سوق درد، نه از سر استیصال، که به اعتراض فریاد می کند. خشمی پیچان در رگانش که می خواهد خروشان شود، سرریز کند و بسوزاند. اما او مادر است و به ناچار زاینده. در او توان نابودی نیست. این کار در قد و قواره اش نیست. او خدای زایندگی و شکوفایی است. نمی تواند نقیض خودش باشد. لاجرم به سزارین این خشم، این بغض آبستن شده در گلویش می پردازد.

صحنه تاریکی از زندگی، گویا همه رنجها را بر او آویخته اند و تنهایی اش را چون طنابی بر گردن دارد. دست و پا می زند در انبوه مسافرانی که می آیند و می روند، چونان مسافرانی خسته، گاهی سرشار، گهی خاموش و اغلب بی حوصله. زن پر می شود از آنها و ناگهان خالی با حفره هایی پر ناشدنی از وابستگی. چنین است که تنها می ماند.

این درد نباید او را از پای بیندازد. او جنگجوی زندگی است. پس قد علم می کند و در تاریکی صحنه ای خاموش وبرق کارد بیرحم، سزارین می کند بغض اش را در گلو. آنگاه است که بارانی از شکوفایی آغاز می شود.

بخوانیم شعر تکان دهنده زلما بهادر را که نامش گلوی باردار زن است:

 

گلوی باردار زن

نقش محوری امشب

زنی است

ایستاده پشت ستونی معلق

تکیه اش را داده به تنهایی و

چیزی نمی گوید.

چشمهای مخفی ام را

می فرستم آنسوی ستون و

براندازش می کنم

بکارت دستها

تناقض عجیبی

با حنجره ی آبستنش دارند.

گلویش باردار جنینی است دنباله دار

که نه نُه ماه

بلکه سالها

آویزان ناتوانی او شده

هیچ راهی نیست برای فارغ شدن

جز سزارین

ناگهان صحنه تاریک

و در صدای فریادی ممتد

برق چاقویی بی رحم

فضای سنگین خواب نوشته ام را سرخ می کند.

زن گلوی خودش را سزارین کرده است.

 

چنگی رنگین بر پرده ظلمت

و هنرمند دوم کسی نیست جز صنم احمدی که سالیانی است در دنیای رنگها و بوم زندگی می کند و با هنری متعهد و سرشار از مضامین انسانی و اجتماعی، چنگ بر پرده ظلمت آویخته تا بتواند پرتوی از نور شاد و رقص دهنده هنر بر سرزمین میعادگاه هنر بیافکند. او شاعریست نقاش و یا نقاشی شاعر پیشه که با زبان رنگ و پژواکهای جاودانه کلمات خودش را عرضه می کند. خودی که سرشار از اعتراض است به نظم موجود و تلاشی مداوم در یافتن برون رفتها. او می خواهد از سیاهچاله های توهین و تحقیر و شلاق که خیمه ضحاک بر وطن تحمیل کرده است بگریزد و فریاد رسای همجنسانش باشد که می گویند "نه"...

صنم احمدی تحصیلاتش را در رشته های علوم آزمایشگاهی و هنرهای زیبا در دانشگاه تورنتو به پایان رسانده و تدوین گری ویدیو را در کالج "داسن" مونترال آموخته و سالیان درازیست که نقاشیهایش در کمپانی مرسدس بنز به نمایش در می آید. او یک پناهنده سیاسی است که با شعر و نقاشی اش نقبی به روشنی فردای میهن میزند.

دو تصویر از کارهای او به نام "پشت و روی شهر من" و مقدمه ای بر آن را برایتان در نظر گرفته ایم.

نقاشی شعر است یا شعر نقاشی؟ مشتی واژه در غالب رنگ، پاشیده بر سفیدی بوم و دستانی معجزه گر، بشارت دهنده و بی قرار، رنگ می کشد بر رنگ تا "تو" را بشارت دهد به "خود"ت و معجزه ات و آنچه که هستی.

نقاشی شعری نیست که شاعر، و یا حتی قصه نیست که راوی، تو را به سرزمین جادویی خویش کشاند. نه! اینگونه نیست. نقاشی رنگی بر رنگ دیگر است. گاهی مکمل و گاهی متضاد. گویا صحنه ارکستری است که هر کس ساز خودش را می زند با نتهای خودش و گامهای خودش در پس گامها. اما... جادو و معجزه در نگاه توست که رهبر می شوی ارکستر را و می نوازی با "خودت" و برای "خودت" آن رقصواره آهنگی را که می شناسی و ادراک می کنی.

نقاشی آینه ایست که اندیشه هایت را مقابلت می گیرد تا حس خودت را دریابی. و هنگامی که نقاشی زبان رنگین زنی می شود که شهرزاد هزار و یکشب درد است و رنج و قصه هایش حکایت بی قراری است و پایداری، درهم می ریزی بی گمان و به خویشتن خویش نگاهی دوباره خواهی داشت به ناگریز. بی گمان خودت را خواهی یافت و مکاشفه رنگها در درونت آشوبی ناخواسته را رقم می زنند.

آری، زبان رنگها بر بوم سپید زبانی است جهانی و ترجمه نمی خواهد. با نگاهی به دو نقاشی از صنم احمدی به نام "پشت و روی شهر من" زندانی نامحسوس و پر از میله و دار را می بینید بر فراز شهری قدیمی و پر از تاریخ که اگر چه نقاش را به خاطرات گریز پایش می کشاند، اما بی آنکه او بخواهد و یا بداند، زندانی را مشخصا به تصویر می کشد محصور شده در خیابانها و کوچه ها و پس کوچه ها در زمینه ای غمگین با خطوطی قرمز، سیاه و گاهی زرد که تداعی افسردگی ایست همگانی.

و در صحنه ای از پشت شهر - اگر کمی متمرکز شوی - زنی را می بینی چمباتمه زده با سرپوشی اجباری از خرافه که غمناک روزگارش را رج می زند، با هزاران کلاف سردرگم برمیله های زندانش. و رنگهایی که بشارت روزی روشن را، آرام آرام و چونان نطفه ای؛ در بطن پذیرنده و بارورش، لقاء می بندند.

البته او تنها نقاش نیست؛ شاعره ایست که احساس خودش را به زبان شعر، البته با زبان دوم، انگلیسی، هم بیان می کند و بدینوسیله با زبان رنگ واژه های زبانی به بیان مکنونات قلبی اش می پردازد.

به ترجمه شعری از او به نام شهر به همراه متن انگلیسی آن نگاهی بیندازید.

 

شهر

شهری که به یاد دارم

مردم من،

رفقایم

شهری که به یاد دارم

خط به خط

مسیر به مسیر  

خیابان به خیابان

کوچه به کوچه

دیواربه دیوار

نقشهای روی دیوارها

آزادی ... آزادی

پیروزی دموکراسی

ما پیروز خواهیم شد.

برسهای رنگ هنوز نمناک هستند

 

The City

My city that I remembered

my people ,

my comrads

My city that I remembered

line by line   

lane by lane

Streets by street

alley by alleyway

wall by walls 

paints on the walls

Freedom,,,Freedom

Victory Democracy

We will Win.

The brushes paint still wet.

 

منبع: نبردخلق شماره ۳۸۰، آدینه ۱ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۹ فوریه ۲۰۱۷

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول