این چند نفر

امید برهانی

 

پیش درآمد

اول ماه مه هر سال فرصت مناسب و مقتضی برای بازبینی و بازگویی جنبش جهانی کارگران و همراهی و تقویت حرکات اعتراضی نیروهای کار در داخل ایران است.

دیکتاتوری سلاح و سرمایه، انحصار و بی عدالتی به بی ثباتی سیاسی، جنگهای داخلی و خارجی، بحرانهای اقتصادی و حتی آسیبهای زیست محیطی و بلایای طبیعی (که خود ناشی از بی برنامگی، سوء مدیریت و رها کردن مردم به دست تقدیر و طبیعت بی منطق است) دامن می زند، باعث  گسترش فقر و بیکاری و مهاجرت بی رویه نیروی کار و رشد ناهنجار شهرها و حاشیه ی شهرها می شود که در قاموس سرمایه داری به آن "روند اجتناب ناپذیر توسعه"!! می گویند. این جنگل جهانی شده شکل و تعریف کلاسیک کارگر را بر هم زده و نیروی کار دیگر محدود به کارگر صنعتی یا معدنچی و دهقان نمی شود بلکه طیف گسترده ای از کارگران غیرحرفه ای مانند کارگران ساختمانی و خدمات نظافت، پیکهای حمل و نقل موتوری، نگهبان و پلیس خصوصی موسسات و مراکز خرید، پرستار کودک و سالمند تا کارشناس تخصصی مثل معلم و مهندس و دکترای حرفه ای مثل پزشک را در بر می گیرد. عنوان و مدرک مهم نیست، کافی ست تا کار مستقل و سرمایه نداشته و مجبور باشی نیروی کار حرفه ای یا غیر حرفه ای خود را در اختیار  شخص یا موسسه و یا دولت قرار دهی. آنوقت جزو طبقه ی کارگر خواهی بود.

برای پرهیز از کلی گویی و تکرار تئوریک و برای آشنایی هرچه نزدیک تر و ملموس تر با شرایط و دردسرهای نیروهای کار امروز ایران، نمونه هایی کاملا حقیقی و پیوسته با هم در بخشی از تهران بزرگ اراده می شوند.

 

آچار فرانسه

هومن، پزشک عمومی، کودکی را در فقر در محله های جنوب شهر گذرانده و از سال 66 در دانشگاه تحصیل کرده است. این زمان سال پایان جنگ و افزایش چند برابری ظرفیت دانشگاهها و سهمیه های ویژه و سالهای خفقان و مردگی در دانشگاه است. به خاطر کشتارها و بگیر و ببند های سال 67 و ناسازگاری با کمیته های انضباطی دانشگاه دچار بحران روحی شد و از تحصیل عقب ماند. برای درآوردن خرج خود مجبور به کار دانشجویی با ساعت و حقوق بسیار کم و یا تدریس شد. با اینکه از از خانواده های قربانیان جنگ بود ولی از سهمیه های صدا خفه کن و مفت خور ساز استفاده نکرد و برای همین از مزایایی مانند معافیت از سربازی، تخصص، استخدام دولتی و پستهای اداری محروم ماند. با وجود دو سال خدمت در شهرهای کوچک و روستا به تهران بازگشت. در حالی که هنوز اجازه ی کار و پروانه ی طبابت تهران نداشت و تازه در صورت عدم منع قانونی، بازار کار پزشکان در آن سالها اشباع بود و مراکز خصوصی و خیریه به پزشکان به چشم نیروی کار ارزان نگاه می کردند. هومن که با پس انداز دوران خدمت ازدواج کرده بود باید با شیفتهای 18 و 24 ساعته و درآمد کم می ساخت و در کنار طبابت، به تدریس می پرداخت. بعد از 12-10 سال تغییر شغل و پیدا کردن ثبات نسبی، حالا باید برای از دست ندادن موقعیت شغلی خود و تامین معاش خانواده همچنان به کار شیفتی و شب بیداریها ادامه دهد. او همچنان وابستگی به سازمانهای دولتی و حکومتی ندارد و اهل تجارت و زد و بند با شرکتهای دارویی و تجهیزات پزشکی یا فعالیتهای کاذب پزشکی مثل زیبایی و ... هم نیست. مسوولیت حرفه ای سنگین، بیخوابیهای ممتد و وظیفه ی مراقبت از فرزندان از توان و سلامتی اش کم کرده است. در کنار با نارضایتیها، خستگیها و دردهای مزمن همسرش، ندا، که خود پرستار و قربانی بهره کشی و نابرابری بخش دولتی ست می سازد و روزها را می گذراند....

 

بحران زده

ندا، همسر هومن و پرستار بیمارستان دولتی از سالها پیش است. انتظارات او از همسرش به عنوان پزشک برآورده نشده و خانه ای از خود ندارد. طی چند سال گذشته شاهد بحران در حرفه ی خود ازجمله افزایش ساعات کار، کمبود همکار، کمبود و پایین بودن کیفیت بخشها و تجهیزات بیمارستانی، فراوانی تصاعدی بیماران، پرداختهای ناعادلانه، کمبود امنیت شغلی و حتا جانی و ...بوده و چون دارای وجدان کاری حرفه ای قوی ست و نابرابری و ضایع شدن حق بیماران را هم تحمل نمی کند به تدریج دچار تنش عصبی، اختلال اسکلتی، عصبی و نوسانهای فشار خون می شود. به خاطر فرزندان کوچکش نمی تواند بیش از ساعات مقرر کار کند و در نتیجه مورد بی اعتنایی و انزجار مسوولان بخش و بیمارستان است و از کارانه ی قانونی خود هم محروم می شود. به علاوه بخشی از مسوولیت پرستاری از پدر و مادر سالخورده و بیمارش هم با اوست. همکارانش برای تامین معاش تن به هر شرایطی از قبیل کار شیفتی در دو سه جا و اضافه کاری اجباری در همان محل دولتی می دهند و یا برای حفظ موقعیت و منافع خود و نیفتادن از چشم روسا و مدیران، با یکدیگر به رقابت و هم چشمی و خیانت می پردازند. بعضیها که شخصیت سالم تر و شهامت بیشتر دارند دست به اعتراض می زنند و اعتراض خود را در قالب اجتماع، تحصن و حمایت از فعالان خانه ی پرستاری در فضای حقیقی و مجازی نشان می دهند. این گروه در اقلیت اند. ندا با اینها و معدودی دیگر از همکارانش رابطه ی دوستانه ای دارد که آنها دچار مشکلاتی به مراتب بزرگتر از مشکلات او هستند، از جمله ملیحه....

 

شاهد خیانت

ملیحه، دوست و همکار قدیمی ندا و پرستار نوع دوست و وظیفه شناسی است که کمی پیش از ندا با اصرار دیوانه وار یک دانشجوی مهندسی عمران با او ازدواج کرد و خیلی زود بچه دار شد و سالهای بی کاری و بی پولی همسرش را تحمل کرد. مهندس جوان به خاطر نداشتن سرمایه و پارتی به کار مزدی و پیمان کاریهای خرد برای شرکت پست و بیمارستانهای خصوصی می پردازد و جایی در پیمان کاریهای بزرگ  ندارد. پولش را به موقع نمی دهند و دستش برای تامین مخارج خانواده اش خالی است. کار پر زحمت در باز سازی و پیش بردن پروژه های سپرده شده، تعهد زمانی به کارفرمایان و تعهد مالی نسبت به کارگران به سرعت فرسوده اش می کند و در جوانی راهی سی سی یو و آنژیوگرافی قلب می شود و نمی تواند مثل گذشته به خانواده رسیدگی کند. ملیحه، از نو بار تمام مسوولیتهای فرزندان و درس و مدرسه ی آنها را برعهده می گیرد. به عنوان سرپرستار بخش، با دفتر پرستاری و روسای بیمارستان برسر وضع آشفته ی بخش و کارانه ی نا عادلانه ی پرسنل خود درگیر است. مرگ ناگهانی  و کم فاصله ی پدر و مادرش او را به شدت آسیب پذیر و زمین گیر می کند. در بیمارستان بستری می شود. به جای او همسرش از بستر برخاسته، پشیمان از راه سالم سالها طی شده (تحصیل، پیمان کاری جزیی، نا وابستگی به افراد سرمایه دار و با نفوذ .... ) و نا امید از آینده ی کار صادقانه و پر مشقت، به تدریج تغییر خلق و مرام می دهد: حضورش در خانه کم می شود، با زن دیگری رابطه برقرار می کند تا اینکه به کل ملیحه و دو فرزند نوجوانش را تنها رها می کند. سرمایه ی مختصر ملیحه و خواهرش مرجان را که سهم الارث خانه ی پدری و بقیه هم  وام بوده و برای ساخت و ساز مستقل در اختیارش گذاشته بودند برنمی گرداند. نزدیک به سه سال بلانکلیفی، عدم طلاق و عدم پرداخت حق قانونی همسر و فرزندانش می گذرد. ملیحه در صورت درخواست طلاق باید از تمام حقوق خود صرف نظر کند. او تنها و بی همراه، بار سنگین مسوولیت فرزندان نوجوانش را به دوش می کشد در حالی که حقوق پرستاری کفاف هزینه هایش را نمی دهد و خانواده ای هم ندارد که حمایتش کند. تنها خواهرش، مرجان در کنار اوست که خودش گرفتار گونه ای دیگر از ظلم و زن کشی است....

 

همراه بی گناه

مرجان، خواهر ملیحه، کارمند دفتر ثبت اسناد، پس از مرگ پدر و بعد مادرش در حالی که سهمی از خانه ی کوچک پدری به او رسیده در حالی که قادر به خرید خانه نیست خود را زود هنگام بازنشسته کرده و در حالی که حقوق کامل نمی گیرد، وقتش را صرف کمک به ملیحه و فرزندانش می کند و مختصر پول خود را به امید خانه دار شدن در آینده در اختیار همسر ملیحه می گذارد. بعد از مرگ مادر حقوق بازنشستگی پدر هم قطع می شود و وقتی مرجان برای برقراری دوباره ی حقوق پیگیری اداری را شروع می کند و کار را به دیوان عدالت اداری می کشاند، مسوول مربوطه به او پیشنهاد می کند که قید حقوق را بزند و به جای آن ازدواج کند تا نیاز مالی اش تامین شود! و وقتی مرجان با تمسخر می گوید که حالا مرد خوب خرج بده  از کجا گیر بیاورد، مسوول به شوخی یا جدی و با لحن کریه ای به او می گوید بیا عقد من شو!! مرجان، دل شکسته و تنها در حالی که علاوه بر مستمری پدری سرمایه ی مختصر خود را هم از دست داده، سالهای جوانی خود را در کنار خواهر خیانت دیده و فرزندانش می گذراند در حالی که امیدی به داشتن مسکن، آینده ی بهتر و زندگی شادتر ندارد. هربار ندا و هومن فرصت کنند و به آنها سر بزنند برایشان درد دل می کند....

 

سوگوار از پیش

رقیه زن 57 ساله ای ست که سالها ست در کلینیک سرایداری و کار خدماتی می کند و به تنهایی خرج خانواده را در می آورد. همسرش کارگر فنی نه چندان سالخورده ای ست که به دلیل بیماری قبلی قادر به کار نیست. مغازه و سرمایه ای هم از خود ندارد. دو پسرشان در محیط متشتج خانواده بزرگ می شوند، ترک تحصیل می کنند و حرفه ای یاد نمی گیرند. صاحب خانه جواب شان می کند. پول کافی برای ودیعه و اجاره ی مسکن ندارند. رقیه با قهر خانه را ترک می کند و موقتاً در محل کار خود (کلینیک) شبها را به صبح می رساند. پسرها آواره ی کوچه و خیابان می شوند.  اولی در دام اعتیاد افتاده و کارش به مصرف شیشه و تزریق هرویین  می کشد. هر چند روز دزدی و چاقو کشی می کند و مرتب بازداشت و آزاد می شود. مدام مزاحم مادرش می شود و از او اخاذی می کند و موقعیت او را در محل کارش متزلزل می کند. بدنش جای سالم ندارد و احتمال ایدز در او بالاست. پسر دوم هم پیاله ی جوانان بیکار و بدتر از خود شده و در یک درگیری خیابانی مرتکب قتل می شود و به قصاص محکوم می شود!! جرم و حکم در 19 سالگی اتفاق می افتد. 6 سال از ماجرا گذشته. پول دیه ی قتل فراهم نشده ولی حکمی هم اجرا نمی شود. رقیه، تنها و دردمند شب و روزش را به کار و در انتظار رسیدن خبر مرگ اولی و اعدام دومی می گذراند و از غصه دچار  فشار خون و دیابت می شود. انگشت پایش به دلیل زخم دیابتیک در معرض قطع قرار می گیرد. با کمکهای پزشکان و همکارانش، بیماری تا حدودی کنترل و داروهایش تامین می شود، اما درد اصلی همچنان پابرجا ست! در این میان نق زدنها و بهانه گیریهای مدیر و و نپرداختن به موقع حقوق و اضافه کار جزو برنامه های معمول و لاینفک زندگی او شده است.

 

قربانی خوش شانس

شبنم، دختر جوان 21 ساله اهل استان مرکزی، استعداد زیادی در نقاشی دارد. اما تن به ازدواج با پسر عمویش می دهد، ترک تحصیل می کند و بعد از ازدواج در قرچک ورامین ساکن می شود. شوهرش کار و حرفه ی حسابی ندارد و بعد از مدتی در یک شرکت حمل و نقل شهری، پیک موتوری می شود. مجبور است تمام هفته برای رسیدن به سر کار خود جاده ی خطرناک قرچک تا تهران را با موتور سیکلت طی کند و برگردد. در تمام روز هم کارش حمل و نقل با موتور سیکلت در ازدحام و آلودگی شهر است. بیمه ی کار و بیمه ی حوادثی در کار نیست. شبنم خانه دار است ولی با توجه به درآمد کم و کار پر خطر همسرش تصمیم به کار کردن می گیرد. تنها کاری که نسبتا راحت می تواند پیدا کند، خدمتکاری در منازل است. اما شرکتهای خدمات در منزل، وثیقه و گواهی عدم سوپیشینه و ... می خواهند. به آگهیهای روزنامه مراجعه می کند و تلفن ندا را پیدا می کند. ندای پرستار و همسرش گرفتار برنامه ی کاری فشرده اند و برای کار منزل و نگه داری از بچه ها به خدمتکار نیاز دارند. وثیقه و ضامن هم نمی خواهند. شبنم مدتی به خوبی در خانه ی آنها کار می کند و طرفین از هم راضی اند. بعد از مدتی شبنم و همسرش مجبور به تغییر خانه می شوند. با وجودی که هر دو کار می کنند پول کافی برای رهن خانه ی تازه ندارند. راه سریع و ساده ای به نظرش می رسد: با اینکه می داند صاحب کارش وضع مالی خوبی ندارد از اعتماد به موجود آمده سوء استفاده کرده و در یک فرصت مناسب، مختصر طلای ندا را که اندوخته ی سالهای کار و جوانی اش بود بر می دارد و فرار می کند. شوهرش هم چند روزی در محل کار خود آفتابی نمی شود. خانه را عوض می کنند.

شکایت ندا از این سرقت به جایی نمی رسد. روند قضایی کند، دست و پاگیر و مجرم گریز است، مدرک محکمه پسندی وجود ندارد و ضمانت و وثیقه ای هم که در کار نیستر. شبنم در هر دو دادگاه اولیه و تجدید نظر تبرئه می شود! اوضاع چندان هم بر وفق مراد نمی ماند، شوهرش باقی مانده ی پول طلاهای باد آورده را خرج زنان تن فروش و مواد مخدر می کند!! از سرنوشت این زوج دیگر اطلاعی در دست نیست.....

 

بر بالین پیر و جوان

ثریا زن گیلانی، دیپلمه و با وجود سن کم دارای دو دختر نوجوان و یک پسر است. همسرش هم با وجود جوانی دچار تومور مغزی شده و بینایی و حرکت خود را از دست می دهد، از کار افتاده شده و پرستار دایم لازم دارد. درمان پر هزینه و سنگین و کم نتیجه است. خانواده منبع درآمد و پشتیبانی ندارند. در منطقه کار پیدا نمی شود. ثریا همسر معلول و پسر خرد سالش را به دختران نوجوانش می سپارد و برای کار راهی تهران می شود. تنها در شرکتهای خدمات در منزل برای مراقبت ازسالمند فرصت کاری هست و البته فقط با یک حقوق ساده که باید با آن هزینه های فرزندان و ادامه ی درمان همسرش را تامین کند. تمام وقت باید بر بالین سالمندان از کار افتاده و تنها مراقبت کند و کارهای خانه شان را هم انجام دهد. فقط سه روز در ماه مرخصی دارد که می تواند در آن سه روز در کنار فرزندان و بالین همسر جوان و معلولش بماند. با تلف شدن هر کدام از سالمندان تحت مراقبتش باید چند روزی بیکار و بلاتکلیف بماند تا مورد دیگری از سوی شرکت معرفی شود. گاهی مورد سوظن و خشونتهای کلامی خانواده و بستگان سالمند قرار می گیرد. راهی جز ادامه ی کار با شرایط سخت ندارد. پس از چند سال تلاش موفق می شود خانواده اش را در یکی از شهرکهای اطراف تهران سکنی دهد. پسرش به سن راهنمایی رسیده، یکی از دخترانش که در وقت بی سر و سامانی خانواده ازدواج نامناسبی کرده بود طلاق گرفته و دچار بحران روحی می شود! ثریا در صدد پیدا کردن کاری برای دختر جوانش بر می آید...

 

یاس و مرگ

خلیل، مرد هفتاد ساله ای ست که با ورشکستگی کارگاه کفاشی اش، برای ادامه ی معاش و برقرارماندن  مستمری، به خدمتکاری در کلینیک مشغول می شود. با نشاط، خوش صحبت و با تجربه است. با وجود کم سوادی ادبیات قدیم را خوب می داند. با هومن بسیار صمیمی ست. با آمدن حکم بازنشستگی اش درخواست ادامه ی خدمت و مزد ساعتی می کند. با وجود سالها خدمت در آنجا، به بهانه ی پرگویی و کندی درکار، با درخواست او موافقت نمی شود و خلیل خوش صحبت و خوش جوش، خانه نشین و افسرده می شود، در حالی که مستمری اش کفاف زندگی و هزینه های درمان خودش  و زنش را نمی دهد. مرگ ناگهانی قلبی همسرش او را به کلی از پا در می آورد. در کمتر از یک سال دچار اختلال بینایی و بعد، سکته ی مغزی و کوما می شود. با وجود بستری در بیمارستان دولتی، هزینه ی تخت "آی سی یو" بالاست و فرزندانش به ناچار پدر نیمه زنده را به خانه منتقل می کنند... کارفرمایان سابق پا جلو می گذارند و خیلی بیش از پولی را که خلیل زنده نیاز داشت، در قالب دارو و تجهیزات پزشکی صرف خلیل به کما رفته می کنند! خلیل بر نمی گردد.....

 

پرده ی آخر

نگاهی به  آدمهای مجموعه ی بالا که زندگی و سرنوشت شان به گونه ای در هم تنیده شده نشان می دهد که اکثر آنها "زن" هستند، زنانی که حقوق مادی و معنوی شان از جمله حق کار، تحصیل، انتخاب ازدواج و فرزند داشتن در برابر ستم محسوس و نامحسوس پیرامون شان زیر پا له شده است. نکته ی دوم این که اکثرشان مسکن ندارند و تبعات نداشتن خانه بر زندگی و روابط آنها سایه افکنده است. تازه این نمونه ی آماری تصادفی با حجم اندک، مجموعه ای کاملا ویترینی و شسته رفته ست که اعضایش خاستگاه خرده بورژوازی داشته، از سواد و امکان زندگی شهری برخوردار بوده و معضلاتی چون مهاجرت، حاشیه نشینی و کپر نشینی نداشته اند. اما در هر حال مشت کوچکی از خروارها ادبار، ناکامی، رنج و ظلم است که از نزدیک به سه دهه پیش ، یعنی درست بلافاصله بعد از شروع سیاستهای نو لیبرال و ورشکسته ی به اصطلاح سازندگی به اکثریت لایه ها و طبقات جامعه ی ایران به ویژه نیروهای کار پیشکش شد و در دولتهای مهرورزی و اعتدال سیر تصاعدی پیدا کرد و به نتایج دهشتناکی چون گرانی لجام گسیخته، افزایش چند میلیونی و تورم نیروی کار، گستردش اعتیاد و جرم و جنایت، کارتن خوابی، تن فروشی، صدور زن و دختر به کشورهای دیگر انجامید...

جرثومه ی بی عدالتی، دیکتاتوری  و بهره کشی که جنگ و ویرانی به بار می آورد و نابودی منابع طبیعی را هدف می گیرد، همان جرثومه ای ست که اقتصاد دلالی و وارداتی را سامان می دهد، درب صنعت و تولید را تخته می کند، از حقوق و مزایا و رفاه کارگر می دزدد و سرانجام طیف نیروی کار، از پزشک جوان گرفته تا سرایدار پیر را با یک چوب می نوازد.

 

منبع: نبردخلق شماره 370 ، چهار شنبه اول اردیبهشت 1394 – 20 آوریل 2016

 

بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول