”سرودها، ستاره ها“( 2 )

بیاد: زهرا كاظمی 

م . وحیدی

 

قاضی پك دیگــــری به سیگارش زد و دود آنرا با لذت بیرون فرستاد و نرم گفت؛

ـ هوووم م م... تو همان عكاس و مخبری هستی كه اینور و آنور عكس می گرفتی و كارهای غیر قانونی می كردی ... ها ؟!

سپس روی صندلی اش جابجا شد و ادامه داد؛

ـ عجب ! لابد میگی مگه عكس گرفتن تو ایران جرمه؟ بله جرمه! تو این مملكت همه چیز جرمه و همه مجرمند، مگه اینكه عكس اش ثابت بشه، این سیاســت ماست، اگر نمی دانستی بدان! البته برای تو نفس كشیدن هم جرمه، چـــــون اینجا كانادا نیس كه هر غلطی خواستی بكنی، اینجا جمهوری اسلامیه، صاحاب داره، حساب داره، كتاب داره، قانون داره ...

قاضی در حالی كه ابروهاش كم كم تو هم می رفت حرف خود را چند ثانیه قطع كرد، خم شد رو میز و خاكستر سیگارش را در زیر سیگاری تكاند و گفت؛

ـ عجب گرفتاری شدیم ها! گیر چه آدمهای نفهم و نادانی افتادیم ها! آخه بگو ضعیفه، تو رو چه به این كارها؟! تو الآن باید تو خونت نشسته باشی به آقا و بچه هات رسیدگی كنی!  تو رو چه به عكس انداختن از اینور و آنور و آدمها ؟! اصلا بگذار ببینم،   تو مگه صاحاب نداری؟ تو مگه زندگی نداری؟ به چه حقی راه افتادی تو خیابانها از مردم عكس می گیری ؟ به چه حقی رفتی از جلو زندان عكس گرفتی؟ برای چی با خانواده زندانیان ملحد صحبت كردی؟ توملــــعون با آدمهای نامحرم چه صحبتی داری؟

قاضی لحظاتی سر پایین انداخت و خاموش شد. احساس كرد دارد كمی تنــد می  رود و این طوری نمی تواند تا پایان ادامه دهد. بنابراین سیگارش را گذاشت لب زیر سیگاری، دستهاش را به حالت دعا رو زانو هاش گذاشت، سرش را بالا برد ونالید؛

ـ خدایا خودت این مملكت را از دست این شیاطین و ضد انقلابها حفظ بفرما! خدایا خودت دشمنان اسلام را نابود بفرما! خدایا خودت....

با هر دعا و نیایش، پاسدارها سربالا برده و زیر لب ”آمین” می گفتند. لحـــــظاتی در سكوت گذشت. صدای تیك تاك ساعت دیواری، كه تو سر و صدای قاضی و نیایش او گم شده بود، دوباره شنیده شد. آخوند سیگارش را خاموش كرد و دوباره رو صندلی اش لمید، سپس با دو انگشت دست اش، چشمهایش را كمی مالش داد و در همان حال با آرامش و با كلمات شمرده ادامه داد؛

ـ مثل اینكه اینجا بهت خیلی خوش می گذره ها ؟! فكر نمی كردم تا الان زنده مانده باشی! خیلی جون سختی! بگو ببینم تو با این همه ادعای تحصیل و سواد و عقل و شعوری كه داری، چه موقع به این نتیجه رسیدی كه جمهوری اسلامی حكومت خوبی نیست و باید درانظار جهانیان افشایش كرد و اینطوری باهاش جنگید...ها؟! مكث كرد و دوباره گفت؛

ـ تو اصلاً فكر می كنی ما از كسی می ترسیم؟ تو فكر می كنی ما قانون خارجیها را قبول داریم...ها؟ نه خانوم، ما قانون خودمان را اجرا می كنیم، اسلام قوانین خودش را داره، تعزیر داره، شلاق داره، سنگسار داره، اعدام داره و خیلی چیزهای دیگر كه بیشتر باهاش آشنا می شی، خارجیها یا غیر خارجیها، هیچ كس نمی تونه تو كار ما دخالت كنه، ما اختیار مملكتمان را داریم و به چه كسی مربوطه كه ما چیكار می كنیم؟!  تو برو فكری به حال خودت بكن، نمی خواد بری برای مردم و زندانیان دل بسوزانی، دلت به حال خودت بسوزه!

مكثی كرد و افزود؛

ـ به خودت نگاه كن بدبخت! چار پاره استخوان شده ای، از ضعیفی و لاغری داری می میری، دیگه چیزی ازت باقی نمونده، با این وضعیتی كه داری فكرمی كنی تا چند روز دیگه می تونی مقاومت كنی؟ این سرتق بازیها را بگذار كنار، اصلا برای چی مقاومت می كنی؟ به خاطر كارهای غیر قانونی كه كرده ای؟! ...ها، به خاطر چی؟

 

هوای اتاق، از دود سیگار سنگین شده بود. یكی از پاسدارها تو چشم قاضی زل زده بود. انگار می خواست چیزی بگوید، اما حرف خود را خورد و به عقربه های ساعت خیره شد.  قاضی اضافه كرد؛

ـ تقصیر ماست كه به شماها این قدر بال و پر داده ایم، تقـــصیر ماست كه از روز اول به شماها این قدر آزادی دادیم كه حالا این طوری تو صورت خودمان لنگ و لگد می اندازید. شماها كه لیاقت آزادی ندارید! اصلاً شما را چه به این حرفها، همان بچه داری و همسر داری هم از سرتان زیاده، از همان روز اول باید می زدیم تو سرتان تا حالتان جا بیاد كه امروز پاپی نظام و خط امام نشوید.

منبع: نبرد خلق شماره 358، سه شنبه اول ارديبهشت 1394(21 آوريل 2015)

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول