م. وحیدی (م. صبح)
بادی که در حصار ابر تیره مست با خنجری تشنه از دشت گداخته گذشت، برگی از خون و جنون رقم زد؛ و زمین در هق هق خویش به سوک نشست.
بر گلوگاه فصلها خشمی رویید و قساوتی که زمان در تملک خود، بی هیچ هیاهو، بر آن گام نهاد و گذر کرد؛ و ناگاه از ارتفاع واقعه بی آنکه خود بخواهد، به خاک افتاد.
ای دفتر پر شده از تلخی غربت صداها! چگونه تباهی زخمهای مرا در هر طلوع بر یال صخره ها به اجابت می نشینی، وقتی میان حقیقت و الماس و اعتماد دستهای عاشقت قلندروار به نیایش ایستاده ام؟
در آیینه ای که تو را میشناسد، پاکت ترین سرودهایم را در دشتی از شقایق و شبنم میسرایم؛ و آواز تنهایی تو را با خود به دیار تناور صداها می برم. منبع: نبرد خلق شماره ۴۸۹، دوشنبه یک اردیبهشت ۱۴۰۴ - ۲۱ آوریل ۲۰۲۵
|