فرخی یزدی؛ پیشگام سوسیالیزم و آزادی

(۱۲۶۷ ـ ۱۳۱۸ خورشیدی)

م. وحیدی

 

همین بس است ز آزادگی نشانه ما  

که زیر بار فلـک هم نرفته شانه ما

فرخی یزدی

 

سخن از «فرخی یزدی» شاعر آزاده و با قریحه در عصر مشروطیت است. هنرمندی شجاع، متعهد و انسان ‌دوست، با ذهنی پویا و بالنده،که همچنان بر قله‌ های فرهنگ و ادبیات ایران می‌ درخشد.

شاعری با جایگاهی معتبر در غزل سیاسی و اشعاری واقع ‌بینانه و اجتماعی که با زندگی مردم پیوند خورده بود و سرانجام در رسیدن به آرمانش «سربه پای آزادی» نهاد.

او از چهره ‌های شاخص شعر و ادب سیاسی و ترجمان حقیقی انقلاب مشروطیت بود. با جهان ‌بینی سوسیالیستی و آگاهی ژرف از آنچه که در پیرامونش می ‌گذشت. وی هنر خود را در مسیر مبارزه و آزادی و بهبود شرایط مردم قرار داد و هرگز «لفظ در دری را پای خـوکان نریخت». او تا زنده بود و نفس می ‌کشید، از مردم و آرمانهایش دفاع کرد و عاقبت در زندان «قـصر» توسط قـداره ‌بندان پـهلوی به ‌شهادت رسید.

سروده ‌های او تصویری دقیق و روشن از زمانه خود و متاثر از تحولات اجتماعی و سیاسی و  نشاندهندهِ تسلط، دانش و کـمال ذهنی ‌اش بود. فریاد آزادیخواهی وی را می ‌توان از لا به ‌لای شعرها و نوشته ‌هایش به وضوح شنید: «خیزید زبیدادگران داد بگیرید/ و زدادستانان جهان یاد بگیرید/ تا چند، چو صیدید گرفتار دد و دام/ ازدام برون آمده صیاد بگیرید»!

و یا :«درکف مردانگی شمیشیر می ‌باید گرفت/ حق خود را از دهان شیر می‌ باید گرفت/ حق کارگر را اگر مالک صاحب گشته ‌است/ از کفش بی ‌آفت تأخیر می ‌باید گرفت».

درونمایه اشعار و آثار او، ستایش از آزادی، حـمایت از کارگران و رنجبران، طرد سرمایه‌داری  و مبارزه با خائنان و ظالمان است. وی نظام فاسد و ویرانگر «سرمایه‌ داری» را عامل بدبختی و  فلاکت مردم و دشمن بشریت می ‌دانست. او معتقد بود تنها با نابودی این نظام است که بشر روی سعادت و خوشبختی، رفاه، برابری و عدالت را خواهد دید: «شد سیه روز جهان از لکه سرمایه‌داری/ باید از خون شست یکسر باختر تا خاوران را/ انتقام کارگر ای کاش آتش برافروزد/ تا بـسوزد سر به سر این تودهِ تن پروران را».

زبان شعر او متاثر از سعدی و حافظ و عاری از تعقید و پیچیدگی و مضامین دشوار و گنگ است: «در غزل گفتن غزال فکر بکر فرخی/ طعنه برگفتار سعد و شعر خواجو می ‌زند».

 شمار اشعار، غزلیات و...رباعیات او را تا بیست هـزار بیت برشـمرده ‌اندکه دیوان فعلی‌اش تا یک سوم آن را شامل می ‌شود. بسیاری از شعرهای او در طول سالیان تبعید و زندان از بین رفته ‌اند یا خود مجبور به از بین بردنشان شده ‌بود.

«دکتر شفیعی کدکنی» درکتاب «با چراغ و آینه»،در مورد این شاعر آزادی نوشته است:

ـ«فرخی شاعر چپگرا و روزنامه ‌نگار آزادیخواه از طبقه محروم و مظلوم جامعه ایران بود. او تا پایان عمرش به ‌شدت از طبقه محروم جامعه دفاع نمود. او بزرگترین غزلسرای عصرخود بود و غزلیات سیاسی وی در ادبیات فـارسی بی ‌نظیر است. فـرخی در حوزه تبلیغ سوسیالیزم و چه در مبارزه با فاشیسم و دیکتاتوری رضا شاه، حقا توفیق بزرگی داشته است...و شاخص ‌ترین غزل سیاسی دوران مشروطیت از آن فرخی یزدیست...و بعد از حافظ هیچ ‌کس غزل سیاسی را به‌ خوبی فرخی نگفته‌ است...و اگر بعد از شهریور بیست زنده می ‌ماند، بی ‌گمان تحول بزرگی در شعرش اتفاق می‌ افتاد و شاهکارهای درخشانی به ‌وجود می ‌آورد...».

فرخی با اعتبار بخشیدن به شعر سیاسی و نیازهای عصرخـود، خیلی زود در میان مردم جا بازکرد و بر سر زبانها افتاد. به همین جهت، مردم و روزنامه ‌نگاران به وی لقب «تاج ‌الشعرا» دادند.

او سرودن را از نوجوانی آغازکرد. از زمانی که به مدرسهِ میسیونرهای انگلیسی در یزد می ‌رفت. روزی به‌ خاطر سرودن شعری در ضدیت با انگلیسیها و ترویج مذهب ‌شان در ایـران، از مدرسه اخراج شد. مدتی به کار نانـوایی و پارچـه ‌بافی پرداخت. در بیست و سه سالگی و در جشن نوروز، حاکم یزد ـ ضیغم الدوله ـ از وی دعوت نمود که در این مراسم شـعرخـوانی کند. فرخی که اهل مدح و چاپلوسی نبود، حـاکم یزد را مـورد هجو و حمله قرار داد و او را «مستبدی» که «خوی ضحاکی» دارد توصیف و نهایتاً «قانون شکن» معرفی کرد:

ـ«ضیغم الدوله چـو قانون ‌شکنی پیشه نمود/ از همان پیـشهِ خود، ریشهِ خود تیشه نمود/ خون یک ملت غارت زده در شیشه نمود/ نی ز وجدان خجل و نی زحق اندیشه نمود». و: «خود تو می ‌دانی نیم از شاعران چاپلوس/ کز برای سیم بنمایم کسی را پایبوس...». گزمه‌ های حکومتی او را دستگیر و در سیاهچالش افکندند و دهانش را دوختند: «شرح این قصه شنو از دو لب دوخته‌ام| تا بسوزد دلت از بهردل سوخته ‌ام...».

با تغییرفضای سیاسی ایران و موج مشروطیت، فرخی وارد فعالیت در احزاب سیاسی ـ شعبه حزب دمکرات یزد ـ و انجـمنهای مشروطه‌ طلب گردید و در صف آزادیخواهان قرار گرفت. سپس به تهران رفت و توفانگر، روزنامهِ «توفان» را ـ که نامش را از وضعیت موجود جامعه گرفته بود ـ‌‌ با رنگی سرخ بر بالای آن منتشرکرد: «نامهِ توفان که با خـون می‌ نگارد فـرخی/ در حقیقت نامهِ توفان دهقان است و بس».

توفان از سال ۱۳۰۰ تا آخرین شماره آن در سال  ۱۳۰۷پانزده بار توقیف و هر بار با نامی دیگر منتشر می‌شد: (قیام، نهضت، پیکار، سـتاره شـرق، آیینه شـرق و... تـوفان هـفتگی). نوک تیز حملات فرخی عموما متوجه قوام‌ السلطنه ـ نخست وزیر وقت ـ‌ و رضا خـان ـ سـردار سپه ـ بود: «محو شد ایران ز اقدام قوام ‌السلطنه/ محو بادا در جهان نام قوام‌ السلطنه».

توفان، قوام السلطنه را«آزادی ‌کش» و خائن معرفی می ‌کرد و از «سردار سپه» ـ رضا خان ـ به‌ عنوان «ابوالهول ارتجاع» و «فریبکار» نام می ‌برد. او در یکی از شماره‌ های تـوفان نوشته بود: «در پهنه سیاست، مبارزهِ فرخی اصولی ‌تر و حساب شده ‌تر است. رفتار او بر اساس منافع توده‌ های فقیر و بر اساس اصل حاکمیت ملی ا‌ست و مجذوب ظاهرسازی سردارسپه، رضاخان نمی‌شود...»: ـ«بود اگرجامعه بیدار در این دار خراب/ جای سردار سپه،جز به سرِ دار نبود»!

در هفتمین دورهِ مجلس شـورای ملی، فرخی از یزد توسط مردم انتخاب گردید؛ اما حقیقت ‌گویی و افشای ماهیت حـکومت و زبان تند و تیز او در محافل و نشریات و مـجلس، هر بار باعث  تهدید، دشنام و ضرب‌ و شتم او می ‌شد. تیمورتاش وزیر دربار رضاخان، برای ساکت کردن او پیشنهاد  «مقرری» کرد. فرخی پاسخ داده ‌بود: «فرخـی نه اهل رشـوه است، نه اهل آستان بوسی و تملق»: ـ«با آن همه امتحان هنوز این مردم/ ما را به ثبات عزم نشناخته ‌اند».

«بزرگ علوی»، نویسنده نامدار ایرانی در خاطراتش نوشته است: «( نقل به مضمون) قرار بود لایحه ‌ای در مورد تأسیس بانک زراعتی مـورد بحث قـرارگیرد که فرخی با نطق آتشین خود (در مجلس) گفت این لایحه حقوق دهقانان را نادیده می گیرد...و به سود مالکین بزرگ انجام می‌ شود...(اما) یکی از دست نشاندگان شاه (رضاخان) پشت تریبون رفت و او را با پس گردنی پایین انداخت».

«عبدالحسین آیتی» نویسنده فقید، در این مورد نوشته ‌است: «فرخی هرچه برخلاف مصحلت می دید...فریاد می‌زد (آن روز) با سر و صورت خون ‌آلود از مجلس بیرون آمد».

در سال ۱۳۱۰به سبب همین تهـدیدات و اذیت و آزارها، تصمیم به خروج از کشـور گرفت تا فعالیتش را در خارج از ایران ادامه دهد: « روح را مسموم می‌ سازد این فضا/ زندگانی گر بود زین خطه بیرون می ‌شوم». او از طریق شوروی به آلمان رفت. در برلین با «مرتـضی علوی» (برادر بزرگ علوی) و...تقی ارانی ـ که نشـریه پیـکار را منـتشر می ‌کردند ـ آشـنا و به هـمکاری پرداخت. نشریه «پیکار» وارد ایران می ‌شد و دستگاه سلطنتی و رضاخان را مورد حمله قرار می‌داد: «ما شما راـ رضـا شـاه ـ متهم می ‌کنیم که تخت و تاج خود را از دست انگلیسیها گرفته ‌اید...و آزادی و دستاوردهای مشروطه را به باد داده ‌اید...».

دستگاه ستمشاهی تحمل «پیکار» را نداشت. «به فـرموده»، تیـمورتاش به آلمان رفت و با دولت آلمان به مذاکره پرداخت. دولت آلمان تسلیم شد و جلوی انتشار نشریه را گرفت. مرتضی علوی و دیگران ازکشور اخراج شدند. فرخی در گفتگو با تیمورتاش و قول تأمین جانی به ایران بازگشت. اما شغلی نداشت و در تنگدستی و فـشار مالی قرار گرفته بود. تیمـورتاش به وی پیشنهاد شغلی در شهربانی داد. فرخی نپذیرفت. تهدیدات و تهمتها علیه او ادامه یافت. فرخی ناچار در خانه ‌ای مخفی شد. یکی از دوستان وی که نزد او رفته بود، چنین نوشته‌ است: «در زمستان نزد وی رفتم. پالتویی روی دوشش انداخته و روی پلاسی نشسته ‌بود. گفتم این چه وضعی ست؟ اول طفره رفت و سپس گفت: «یک دست لباس بیشتر ندارم. آن را هم شسته و ناچارم تا خشک شدنش منتظر بمانم».

با توطئه حکومت و شکایت فردی طلبکار، فـرخی دستگیر و راهی زندان شهربانی می ‌گردد. او را به سلول انفرادی می ‌برند. فرخی از دریچه سلول فریاد می زد: «من فرخی یزدی دهان دوخته هستم... نمایندهِ دارالشورای‌ ملی...و به جرم حقگویی... ظـالمانه توقیف شده‌ ام». مدتی بعد، وی را از آن‌ جا منتـقل و به زندان «قـصر» می ‌برند: «فـرخی از کرم شـاه شده قصر نشین/ به تو این منزل نو فرخ و میمون باشد»! شلول انفرادی او مرطوب و از هـواخوری محروم گردیده بود. غذای کافی به او نمی‌ دادند. استـحمام و اصلاح سر و صـورت و داشتن قلم و کاغذ برایش ممنوع شده‌ بود. او اما با همه رنجها و دشواریها، زندان را صحـنهِ رزم و جنگ خودکرده‌ بود: «پیش دشمن سپر افکندن من هست محال/ در ره دوست، گر آماجگه تیر شوم». یکی از زندانیان در مـورد او گفته بود: «لبـاس و کـتاب،حتی پتو و سایر مایحتاج خود را فروخته بود... لباس دیگری جز ربدوشامبر نداشت؛ ولی روحـیه ‌اش قوی و محکم بود. در حرف زدنش هیچ ‌گونه تغییری مشاهده نکردم...متبسم و مغرور...».

او شبی، دراثر محرومیتهای زندان و فشارطاقت‌فرسا، دست به خودکشی زده‌ بود. ولی نجاتش داده‌ بودند: «می ‌روم امشب به استقبال مرگ و مردوار/ تا سحر با زندگانی جنگ خونین می‌کنم».

و برای زندانبانش نوشته بود: « زین محبس تنگ در گشوده رفتم/ زنجیر سـتم پاره نمودم رفتم/ بی ‌چیز و گرسنه و تهی دست و فقیر/ زان ‌سان که نخست آمده ‌بودم رفتم».

یکی دیگر از هم زنجیران او نوشته است: «فرخی چند بار اعتصاب غذا کرده بود. صـدای فریاد او در زندان می‌پیچید: «من می‌خـواهم زنده بمانم، شما وسیله زندگی به من نمی‌ دهید؛ می‌ خواهم بمیرم شما نمی ‌گذارید، پس من چه کنم»؟

«انورخامه ‌ای» از«گروه پنجاه و سه‌ نفر» نوشته‌ است: «پس ازانتقال فرخی از اتاقش به جای دیگر ـبرای اعدام‌ـ‌ به اتاقش رفتم. در و دیوار و سلول او پر از شعر بود؛ بعداً این سلول را رنگ ‌آمیزی کرده بودند...».

نوروز ۱۳۱۸ آخرین عید فرخی‌ست:

ـ«سـوکواران را مجال بازدید و دید نیست/ بازگرد ای عـید از زنـدان که ما را عید نیست». سرانجام در مهر ماه ۱۳۱۸ فـرخـی یزدی، شـاعر نامدار ایران در سن پنجاه و دو سالگی، همراه با شکنجه‌ های بسیار و تزریق آمپول هوا، توسط جلاد زندان پزشک احمدی به‌شـهادت رسید. او خود سروده بود: «هر پست سزاوار سر دار نگردید/ این منزلت و مرتبه، شـایسته ما بود».

دستــگاه سـتمشاهی، علت مرگ وی را مـرض مالاریا اعـلام کرد. ظاهرا جسد او را در گورستان مسگرآباد دفن کردند؛ اما اثری ازآن باقی نمانده ا‌ست.

نام و آوازه‌ اش بلند و گرامی باد!

ـــــــــــــــــ

یادداشتها:

ـ دیوان فرخی یزدی، به‌کوشش حسین مکی، انتشارات جاویدان ۱۳۷۶

ـ حسین مکی، تاریخ بیست ساله ایران

 

 منیع: نبرد خلق شماره ۴۷۹، دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳ - ۲۲ ژوئیه ۲۰۲۴

 https://t.me/nabard_khalgh

بازگشت به صفحه اول