م. وحیدی (م. صبح)
روز آغاز همه چیز نبود روز پایان انتظار نبود و بهار با رنگ سرخ آسمانگرد کسی را عاشق نمی کرد.
نابودن خانه در جهان داشت ـ تا دورترین سیاره ـ و «هیچ» در تقدیر شبانه مان نطفه می گرفت.
باور نداشتم قلب می تواند انبار باروتی باشد که جهان را به دورترین شکل حیات بازگرداند تپه زاری که عیسی را به صلیب کشاند ـ و پیامبران برگزیده را ـ قربانی معجزات دروغین کند. چه فصلی که از مخروب تن آسمان خراش می ساخت و منظومه تاریخ را بی قافیه می سرود.
بر ستون بلند درد تماشاگر خزانیم عریان تر از شاخه های تنهایی و رنجوتر از سکوت. واهمه ای آشفته در باد و شنهای روان به این دیار نشسته ام با اشتیاق دستی تا قلبم را لمس کند و باروت شب را به خورشیدی گرم بارور سازد.
منبع: نبرد خلق شماره ۴۷۴، سه شنبه یک اسفند ۱۴۰۲ - ۲۰ فوریه ۲۰۲۴
|