فتح الله کیائیها
اول دستم را شستم با صابون /گلنار بود انگار/ و شاید گُلی بر گَلِ دار -بوی بامبوس مزون می دهی خندید -نه غش و ریس رفت -بوی بامبوس مزون؟ نه، احمق جان بوی ادوکلن سلمانی کنار راه با آینه ای زنگار زده و تسمه ای چرمین و طنین گام تیغی فرسوده در رفت و آمدی مدام میان پوسیدگی و زنگار۔
جوانه زد بر دشت صورتم سیلی و سرخ شد گلوگاه سرکشم از خشونت تیغی زنگار بر گرفته /از بد روزگار که نه/ از انبوهی جماعتی مانده در انتظار۔
بوی عطر قُم در لابلای آیت انکار - بوی قُم می دهی و گندمهای حرام بر کبوتران حَرَم بوی عشقبازی بامبوس در لابلای مزونهای غم گرفته اندوه بوی خون می دهی۔
خندیدم خندید
و عطسه یابو تصویر روشن شلاق بود بر شط خون فشان فَقَراتش که هر چه بود فقر بود و سلمانی کنار راه که التماس نان را در لابلای هرزه رویش گیسوان شبق گونمان دانه دانه می شمرد و در رویاهایش هر شپشی را گندمی می دید در تنور گرسنگی کودکانش
«بامبوس مزون بوی عشق می دهد» گوینده بی خیال می خواند و رقصنده در چرخ آخر رقصش بوی تند قهوه ی تلخی را بر روی سن، مزه مزه می کرد۔
اما کوچه ها در قُرُق بوی شاش بود و الکل و مستی ۔
دیگر چه فرق می کند یک جام باده یا زلف بلند یار؟ وقتی هنوز صنوبرها را گردن می بُرند.
گفت: یادت باشد که عاشقت بودم و هرگز نگفتمت۔
«راز داری شرط اول عشقبازیست» خودت گفته بودیم. باقی فدات
ف۔ نقطه ۔ دات ۔ کاف۔
منبع: نبرد خلق شماره ۴۶۶، یکشنبه یکم مرداد ۱۴۰۲ - ۲۳ ژوئیه ۲۰۲۳
|