شولایش را تکانی داد، بهار چکید قطره قطره فتح الله کیائیها برای رفیق سعید سلطانپور و با یادی از فروغ، نیما، شاملو
روزی آن خواهر دلتنگ گفته بود که خواب دیده است: خواب دبده است که کسی می آید کسی که مثل هیچکس نیست گفته بود خواب یک ستاره ی قرمز دیده است و کور شود اگر دروغ بگوید او: خواب آن ستاره ی قرمزرا وقتی که خواب نبود دیده بود و پدر عینک دسته صدفی اش را که از مشهدی غلام به یک و نیم قرانی خریده بود بر چشمهای خسته ی کم سو نهاده و گفته بود: نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك غم اين خفته ي چند خواب در چشم ترم می شكند نگران با من استاده سحر صبح مي خواهد از من كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر. اینک او آمده بود . بنشسته بر کجاوه ی شعر و سرود خوان اقاقی ها محکم و استوار از درون شب تار گذشت و در تردید زمستان شولایش را تکانی داد بهار چکید قطره قطره و گل مینای جوان را با شبنم ستاره ها نوازش کرد. وستاره های جوان ساقه در ساقه بر گذر گاه زمان ریشه دواندند. آنچه بر میهنش رفته بود را شعر خواند و سرود و ترانه و شب را در بستر رود ستاره باران کرد. مرداد گرانش را خشمی در سینه پروراند تا ققنوس هایِ جوان فریاد برکشند: چون فدایی با خشم و خون به پیش از دل آهن و دود و شخم و خویش
تا خیزشی این چنین مداوم و پرشور شب را در آئینه روز بشکند و گامهای کوبنده ی سرنگونی سنگفرش سرد خیابان را با طنین گرم خویش بیاراید. این خشم خفته در خاکستر تابستان است که گل می دهد و مژده می دهد که زمستان شکستنی است. و بهاران اندوه از خویش می راند امید را می خواند و شاخه گلی غریب در گلستان خاوران می روید. شاخه گلی که اندوه خواهر را « گفتم که بانگ هستی خود باشم اما دریغ و درد که زن بودم» می شوید. و پدر راکه با هر هجای ساکت یک درد خوانده بود
من چهره ام گرفته
با قایقم نشسته به خشکی
وامانده در عذابم انداخته است لبخند بر لبان می نشاند تا از پشت عینک اندوه به بیند که : رفیقان آمده اند از کوره راه جنگل خونین با شعر و ترانه و عصیان یکدستشان تفنگ یکدستشان کتاب و می خوانند بر ساحلِ شکسته ز اندوه ما عاشقان دل از دست داده ایم و ینک به بین سعید: خیابان پر از ترانه است. یک خاوران بنفشه یک کوهسار قله ی سر سخت یک کاروان سرشارِعشق امید و لبخند. اینک به بین سعید: در میهنت چگونه آنکه باد کاشت طوفان برداشت می کند. باور کن سعید که من عشق را در لایه لایه های خیابان شناختم. در شعر تو در خشم تو و نمایش آن کارگر ساده «عباس آقا را می گویم» کارگر ایران ناسیونال. «هر دو چشمم کور شود اگر دروغ بگویم» که عشق را در لبخند پاک کیان یافتم وقتی خدای رنگین کمان را با خون خویش فرا می خواند.
نبرد خلق شماره ۴۶۰ - ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ ویژه رستاخیز سیاهکل- ۱۵ فوریه ۲۰۲۳
|