داستان کوتاه

فرار از زندان

م. وحیدی

 

«آدم گاهی درست نمی شود، مگر اینکه ببرند وداغ کنند تادرست شود».

خمینی ـ  رادیو رژیم ـ ۱۴ بهـمن

 

تقدیم به حسین پورحیدریان  وهمه زندانیان سیاسی  که مرزهای نوینی از صلابت واستواری، فـــداکاری ورشــادت انــــقلابی را درنوردیده و دژخیمان رژیم آخـــــوندی را به  زانو درآورده اند.

تو زد وخوردهای خیابانی ودرگیری با پاسداران ولباس شخصی ها سلاحم تیر خـــورد وازکارافتاد ونزدیک بودخودم هم دستگیرشوم، ولی توانستم حــلقه محاصـره را بشکنم وازمحل بگریزم؛ اما ازبچه ها قطع شدم وبی خبرماندم.خیلی اینوروآنورزدم آنها راپیدا کنم وبه یکی شان وصل شوم ولی موفق نشدم.

هرجامی رفتم چشم می انداختم دوستی،رفیقی،آشنایی پیدا کنم که دوباره بتوانم به ســــازمان  وصــل شوم، ولی کسی راپیــدا نمی کردم وازاین بابت بهم ریخته بودم.لحظات سخــــتی را می گذراندم ودائم دراضطراب بودم.هرکجا نمی توانستم بروم؛هرکاری نمی توانستم انجام دهم وهرکجا نمی توانستم استراحت کنم و بخوابم.

شب هااغلب گوشه پارک هاودورازچشم عابرین یاداخل قبرهای کنده شده ویاپشت کامیـــون های کنارخیابان می خوابیدم ویابا اتوبوسی ازشهری به شهردیگرمی رفتم وشب راصبح می کردم وسیانورهمیشه زیرزبانم بود.

یک روزازجلو سینمایی رد می شدم که رفیقی رادیدم ازتاکسی پیاده شد ورفتم جلـــو ســـلام واحوالپرسی ودست همدیگررا فشردیم وموقع قدم زدن توانستم ازطریق وی قراری بارفیـــقی دیگر بگیرم.

«قرار»تویک عکاسی بودتویک میدان وغروب فردا باید می رفتم.خودم راآماده کردم وبا عادی سازی وکیف سامسونتی دردست ومحمل«ویزتوری» راه افتادم رفتم.هوای پاییزی دلچسبی بود  وبرگ های درختان کنارخیابان زرد وطلایی شده وجلوه زیبایی داشتند.از تو میـدان ردشدم و آن طرف خیابان واردساختمان شدم وازپله ها بالا رفتم ودرپیچ طبقه دوم رفتم تو عکاسی.در را که بازکردم یک کت وشلواری از پشت میزبلند شد وخونسرد سلاحش را به طرفم کشید وگفت:

ـ«بی حرکت...تکون نخور»! خشکم زدودریافتم قرارلورفته وامکان عکس العمل نبود.بی حرکت ماندم ولی سعی کردم خونسرد باشم وگفتم:«چی شده»؟ که چند نفرازلابلای پرده های اطـراف بیرون آمدندودوره ام کردند ویکی شان آمدبطرفم ومشتی به دهانم کوبید که اگر قرصی چیزی  هست بیرون بپرد که زودترسیانوررا قورت داده ونگه داشته بودم.بعد مرا برگرداندند به طـــرف دیواروبالگد پاهام را بازواز بالاتاپایین بازرسی ام کردند.گفتم:«چرا می زنید؟!...شما کی هستید... اشتباهی گرفتید»؟!

آن یاروکه پشت میزبودکیفم را گرفت نشست بازش کرد وهرچه داشت ریخت روزمین وکیف را خوب تکان دادکه دیدیه مشت کاغذ وقلم وبروشورمخصوص عکاسی ازآن بیرون ریخت.

گفتم:ـ«من ویزتورم...ایناهم وسایل کارمه...»!یکی شان هلم دادوگفت:«راه بیافت»!گفتم:«کـجا من کاری نکردم»؟ آن که سلاحش را بطرفم گرفته بود گفت:«حرف نزن...برو»!

 راه افتادم جلو وازپله ها رفتیم پایین.دم درچندتا پاسدارولباس شخصی توپیاده رو واینوروآنـور  ایستاده وسلاحشان را بطرفم گرفته بودند.کتم را کشیدند روسرم وسواریک ماشین بنزم کردند که آماده بود وماشین با شتاب حرکت کرد.میان راه ازکوچه پس کوچه ها وخیابان های فرعـــــی می رفتند ومانورمی دادند که مسیررا گم کنم ونتوانم بخاطربسپارم.توراه اززیرکتم سعی کردم به دستگیره ماشین نگاه کنم که درفرصتی بازکنم بپرم بیرون،که یاروپاسداره کنارم فهمیدوگفت:ـ« اون دربازنمی شه»! بعداز مسافتی ماشین جایی نگه داشت وپیاده ام کردند ولی ازاطراف صدای بازی کودکان و بوق ماشین ها را می شنیدم ومعلوم بودتوشهریم وخانه مخفی شان است.

توخانه چند نفرآمدند جلو وتحویلم گرفتندو«تیم شکار»رفت ودررا بستند.دو نفرازچپ وراسـت گرفتنم وبردنم انداختنم تواتاقی که مثل سلول بود وپنجره هاش را با آجروسیمــان پـــوشانده بودند.

کت را ازرو سرم برداشتم وپای دیوار نشستم و چشم چرخاندم به اطراف.اتاق نیمه تاریــک بود و  چشم هام که عادت کرد،دیدم اسکلتی روبروم نشسته وچشم هاش خیره به من است.وحشت کردم ومات زده نگاهش کردم.دیدم دختر جوانی ست با موهای پریشـــان وبلند واندامی لاغرو ضعیف واستخوانی، چمباتمه نشسته وچند جای لباسش پاره وخونین است.

بی توجه به نگاه اوزود یقه کتم را شکافتم وکلیدپایگاهی را که همراهم بود، ازلای آن بیــــرون آوردم وانداختم تو سوراخ بخاری دیوارونشستم سرجام.بعددرباز شد ودو نفربا صــــــورت های پوشیده آمدندتوودختررا مثل جوجه اززمین بلند کردندبردند بیرون.پاشدم رفتم گوش چسباندم به درکه یکی ازپاسداران با غیظ تشرمی زد می گفت:ـ«مادر قـ....ما رومچل کردی؟!حـالا آدرس الکی میدی؟...اصلا تواون خیابونی که آدرس دادی یه خونه مسکونی نیست...همش مغازه ست... الان نشونت میدیم باکی طرفی»!

صدایی ازپایین گفت:ـ«بیاریدش توزیرزمین...»!یکی شان گفت:ـ« دو سه روزه چیزی  نخورده... یه چیزی بدیم بخوره»؟! صدای پایینی گفت:ـ«چیزی نمی خواد...دوساعت دیگه اعدام می شه»!   قدم می زدم وتوفکر بودم وسعی می کردم سرودبخوانم:ـ«ای آزادی |پرپرکردم|قلب خود را| چون گل درمیدانها...»! درباز شدو کسی یک لیوان آش ونصف نان آوردگذاشت رفت بیـــرون. نانش را خوردم ولی رغبت نکردم آش را بخورم.نیم ساعت بعد،آمدندکتم راانداختند روســرم و بردنم سوارماشینم کردند وحرکت کردیم به مرکزشهر.خیابان هاخلوت بود وماشین تند می رفت.    تا رسیدیم به نقطه ای که ازدرزکتم دیدم« پادگـــان سـپاه»است وهوا تاریک شده بود.دررا باز کردند وازدوطرف گرفتند بردنم تو ساختمان ودرتوالتی حبسم کردند.

بیرون سروصدا ورفت وآمد زیاد بودوپشت درتوالت دو سه نفرجرو بحث می کردند:ـ«کی گفته بوداینوبیاریدش اینجا؟!...جا نداریم که...هی می گیرید می آرید اینجا کجا جاشون بدیم»؟!

ـ«دستورحاجیه...خودش گفته بودتازه واردها رابیارید اینجا»! ـ«بدون هماهنـگی که نمیشه...اول باید به ما بگه بعد بیارید»! ـ«ماطبق فرمان عمل کردیم».توالت  نیمه خراب وبویناک وغیرقـــابل استفاده بود.گوشه ای ایستادم و به فرارفکر می کردم.چند ساعت گذشت ودست وپام گرفته بود وتلاش کردم درجا حرکت ونرمش کنم که ازکرختی درآیم.نیمه شب صدای داد وفریاد شنـیدم وگوش تیزکردم بیرون.ازدرز تنگ در،تو راهرو را می دیدم.یکی را خرکش کنان آورده بـودند  وسط راهرو و با کابل وناسزا گویی می زدنش.دختری جوان وکم سن وسال بود ولی ازخـودش مقاومت نشان میداد وپاسداران راعصبانی کرده بود. آن که ایستاده بودکنارمی گفت:ـ«بخدا اگه فیل بودواینقدرکابل خورده بود به حرف اومده بود»!پاسداری که می زدش لحظه ای ایسـتاد و  بهم ریخته گفت:ـ«نیگا کن مادرجـ....را! نا نداره نفس بکشه ولی یک کلمه حرف نمی زنه! بـخدا اگه حرف نزنی زیرهمین کابل می کشمت! اینقدرمی زنمت تا بمیری!... دستور آقاست...گفـــته بزنیدتا حدمرگ»! دخترنالیدوگفت:ـ«نمی گم....بزنید»! بعدکه بیهوش شدبردندانداختنش تـــو سلول ودررا محکم بستند.

نزدیکی های صبح آمدند جابجام کردند وبردنم انداختنم تویک انباری نموروتاریک که یـــک دریچه به بیرون داشت.جلودریچه را با میله های آهنی آرماتورجوش داده بودند ولی آســمان پیدا بود وهمین برایم خوشحال کننده بود.رو نوک پا بلند شدم آن طرف را دیدم که پارکینک بود و کسی تردد نمی کرد.

نشستم تکیه دادم به دیواروسربه زانوخوابم برد.موقع ناهارچیزی شبیه آبگوشت آوردنددادند بــا کمی نان که بزورنیمی ازآن راخوردم وباقاشقش شروع به برش یکی ازمیله های پنــجره کردم. وسط کار قاشق خم می شدوتوان نداشت.شروع کردم به قدم زدن وفکرکردن.شب دوباره بـگیر وببندها شروع شد.یکی را آورده بودند وسط بند وچند نفری بامشت ولگــد وکابـل می زدنش و یارو با التماس می گفت:ـ«نزنید!...تو روخـدا نزنید!...من کــارگرم...زن وبــچه دارم...ناقــص می شم...شش سرعائله را باید نون بدم...من اون روزخبر نداشتم تو اون خونه چه خبره...توحیاط گچکاری می کردم...چه میدونستم اونا چن نفرن وجلسه دارن»؟!

صدای بچه شیرخواری ازته راهرو شنیده می  شد وزنی که ضجه می کشید وصداش برصداهای دیگرغلبه می کرد:ـ« بی شرف ها!...بی ناموس ها!...بجای اینکه شیرخشک برای این بچـه بیارید ...نصفه شبی اومدید افتادید به جون من!...شرم نمی کنیدشماها!...مگه مسلمون نیستید!...مــــن شوهردارم...هرچقدر می خواید بزنیدم!...ولی این کارهای کثیف را با من نکنید...»!

کسی مردانه ومحکم نزدیک من سرودمی خواند:ـ«دراین شب های سنگین دل|برای مـــرگ اهریمن|بخوان ای همسفربامن...»! پاسداری شتاب زده نزدیک شدوگفت:ـ«این آدم بشونیس»!

یکی دیگر شان آمدگفت:ـ« بیاریدش اتاق تعزیر»!

صبح با صدای جیک جیک گنجشک ها وصدای ماشینی که استارت میخورد بیدار شدم.بدنــم از رطوبت وسرما خشک شده وپتو یا زیراندازی نداشتم.کمی ورزش کردم.دم ظهرلباس راحتـــی ودم پایی برایم آوردند.چند روزی ازدستگیری ام میگذشت.« قرص» را سالم دفع کرده ونگـــه داشته بودم.سرشب برای حمام صدایمان کردندورفتیم بیرون به خط شدیم وچشم بندها را زدیم.  هرکس دستش رو شانه جلویی حرکت می کرد.حوله وصابون نداشتیم.کمی که رفتیم، وسط راه پاسداره گفت:ـ«هش!...اینجا پله ست...پاتونوبلند کنید»! اززیرچشم بند نگاه کردم.پله ای درکار نبود ولی برخی پاها شان را بلند کرده بودندکه یاروپاسداره زد زیرخنده.

تو ورودی حمام چشمبندهامان را بازکردیم وفرستادند مان تو.پاسداره داد زد:ـ«ده دقیـقه...ده دقیقه بیشتربشه،میام باکابل می آرمتون بیرون»!داخل دوش ها شدیم وبه دیواروسقف نگاه کردم. گوشه سقف دریچه ای دیدم که توری داشت ولی تنگ به نظرمی رسید ورفتن تاآن بالا سـخت بود،اما معطل نکردم و ازدیوارلغزان ولوله ها بالا رفتم و خودم را به آن رساندم و چنگ انداختم توری را کشیدم پاره کردم.دریچه باز شدوسرم را بیرون بردم وپشت بام رادیدم.نفــس نفـــس می زدم وبعدتنم را بزورکشیدم بالا که شانه ها وکتفم زخمی شدند و بیرون نشستم .

نگهبانی دورترقدم می زد.دورپشت بام را سیم خاردارکشیده بودند وخیابان نزدیک بود.نگــهبان برگشت.خوابیدم کف زمین وخزیده از بالای سوراخی گشاد خودم را انداختم پایین وآویــزان چند لوله گرم شدم.موتورخانه حمام بودوصدایی یک نواخت وملایم از آن شنــــیده می شد و نگهبان که برگشت بیرون آمدم.سینه خیزحرکت کردم وخودم رارساندم به لب پشت بام.دمپایی ولباسهام رادرآوردم انداختم پایین وازلای سیم خاردارهاپریدم تو پیاده رو.و بلافاصله لباسهام را  پوشیدم وچسبیده به دیوارحرکت کردم.خیابان خلوت و بی تردد بود وچراغی وسطش سـوسـو می زد.دورترماشینی داشت می پیچیدبیایدتوفرعی.بسرعت خودم رارساندم بهش وپریدم جلوش.   ماشین نگه داشت.وراننده اش متعجب نگاهم کرد گفتم:ـ«از زندان فرارکردم...سیاسی هستم... اگه می شه منوازاینجا دورکنید»! قلبم داشت ازجاکنده می شد.راننده سرتا پام را نگاه کرد ودو به شک بود.مانده بود چه بگوید.تنها بود.قبل ازاینکه پاسخی بدهد پریدم سوار ماشینش شـدم و خواهش کردم زودترحرکت کند.با ترس ولرزنگاهی کرد وگفت:ـ«کجا برم»؟! گفتم:ـ« مهـــم نیست فقط ازاینجا دورشید»! وگاز داد حرکت کرد.نفس راحتی کشیدم.وسط های راه مســیررا بهش گفتم وچیزهایی که در زندان دیده بودم وباحیرت گوش میکرد.نزدیک خانه آشنایی پیاده شدم وبا عجله رفتم لباس عوض کردم وشبانه ازمنطقه دور شدم.

زمستان ۱۴۰۰

 

 

 

 منبع: نبرد خلق شماره ۴۵۲، چهارشنبه اول تیر ۱۴۰۱– ۲۲ ژوئن ۲۰۲۲

https://t.me/nabard_khalgh

بازگشت به صفحه اول