آه اسفندیار مغموم [مغبون(1)]: ترا آن به که چشم فرو پوشیده باشی! فتح الله کیائیها
فقط دو شلیک کافی بود تا بساط بالماسکهِ هنری ولایت عظما را با خاک یکسان کند. نه! منظورم شلیک موشک یا کاتیوشا و گلوله توپ نیست، فقط دو سوال خارج از برنامه طرح شده، سوال اول خاکریز بیت را هدف می گیرد و سوال دوم بُرجَک تانکش را. حالا بپرسید کدام سوال؟ سوال اول: چرا از بچه های غزه می گوئید و از بچه های آبان، نه؟ جواب: گیجی و سردرگمی، این سوال که جزو برنامه نبود؟ (احتمالا از خودش می پرسید) و هنوز از شوک سوال اول خارج نشده بود که سوال دوم بُرجکش را نشانه گرفت: رفاقت شما با قاسم سلیمانی، همان قاتل کودکان سوری، از برای چه بود؟ اینجا دیگر سالن تاتر هنری بیت عظما با خاک یکسان می شود و چهرهِ واقعی سلبریتی حکومتی نمایان: "من بچه جوادیه ام!" و سپس یک کشیده تو گوش سوال کننده. همزمان با فرو افتادن پرده اول، از هم دریدگی بیت عنکبوتی عظما دیدنی است. مارمولک داستان از صحنه می گریزد و بسوی بیت فراری. و اما از پرده ی دوم: رضا کیانیان پا به روی صحنه می گذارد و با قیافه حق بجانب و فیلسوف مَنِش (البته کارگردان یادش رفته برایش ریش بزی بگذارد) سری می جنباند و کلی سفسطه در باب دمکراسی می بافد و نتیجه می گیرد که: "وقتی کسی جواب سوالی را نمی دهد، شما حق نداری سوال را تکرار کنی و حتی پلیس هم حق ندارد تا زمانی که وکیل طرف نیامده از او مجددا سوال کند. "اما نمی گوید که آیا چنین حقوقی در حکومت رهبر معظمش هم ساری و جاریست؟ آیا همه همکارانش که هم اینک در قُل و زنجیرند، حق استفاده از وکیل را داشته اند؟ آیا آنها توهین و شکنجه نشده اند؟ و سپس می گوید: "شما بایستی به عقاید دیگران احترام بگذارید و این از اصول دمکراسی است." اما نمی گوید که آیا در حکومت رهبر معظمش به عقاید دیگران احترام گذاشته می شود و اگر نمی شود، چرا این اداهای روشنفکرانه را برای رهبرش در نمی آورد؟ چرا از او نمی خواهد که به عقاید دیگران احترام بگذارد؟ و اما یک سوال دیگر: هیتلر و نازیها هم معتقد بودند که تنها نژاد برتر نژاد آریاست و بقیه بایستی معدوم شوند، آیا دمکراسی جناب کیانیان و همپالکیهایش ما را مُلزم می کند که به عقاید آنها احترام بگذاریم؟ اسلافمان که چنین نکردند و اینک افکار هیتلری در موزه جنایت علیه بشریت نگهداری می شود. و اما در پایان، متاسفانه جناب اسفندیار منفرد زاده هم که گویا یکی از مدعوین بود، در مقام دفاع از پرویز پرستوئی، سوال کننده را مورد خطاب قرار داد که: "اگه تو هم جرات داری، برو ایران و همین کاری که پرویز خان انجام میده انجام بده." ولی ایشان نگفت که مگر پرویز خان جز ذوب در ولایت و نوکری سردار عارف کودک کُش کار دیگری انجام می دهد؟ مگر پاچه خاری مقام عظما، جرات و شهامت می خواهد؟ و البته ایشان درمقام دفاع از خود هر چه بیشتر کوشید، بیشتر در دام عنکبوتی بیت گرفتار افتاد و برای خالی نبودن عریضه شعری از شاملوی عزیز خواند که "هرگز از مرگ نهراسیده ام". بله جناب منفرد زاده، از مرگ هراسی نیست و همگان می دانیم، اما از زندگی به ننگ آلوده هراس است و گمانم شاملوی عزیز هم چنین درسی را در این شعر برایمان به یادگار گذاشته؛ درسی که شما آنرا به گوش جان نشنیدی، اگر چه یار غارش بودی و همدم شعر خوانیهایش. بله، اسفندیار مغموم [مغبون]، تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی و تو منفرد زاده "شبانه"، همان اسفندیار مغبون هستی که شهامت اعتراف به اشتباهت را نداری.
پی نوشت (1) این واژه به کنایه توسط من در کروشه آورده شده و از شاملوِ عزیز نیست.
منبع: نبرد خلق شماره ۴۵۱، یکشنبه اول خرداد ۱۴۰۱ - ۲۲ مه ۲۰۲۲ |