قصه بی انتها

حمید نصیری

 

با شمام آیندگان راه ما

ای شما پویندگان قصه ها

قصه ای دارم ز بیداد زمان

قصه ای از خون بسیاران ما

 

روزی در تاریكی دهلیزها

ظهر ما شلاق و شام ما شكنج

زخم شاه و شیخ بود تنپوش ما

شانه هامان آشیان درد و رنج

 

از خروشِ خونفلات جان ما

غنچه آزادی از نو بر دمید

پنجه سنگینِ دزدی در كمین

غنچه نو باوه را از شاخه چید

 

خاك ایران غوطه ور در اشك و آه

چهره در خون بود و فریاد از جگر

دختران در پرسه های دخمه ها

سنگ قبرها پر شد از نام پسر

 

مخمل زخم است تنم، از تیر دد

زخم تیغ نا رفیقان از قفا

شب سیاهی می كشید از بامِ شوم   

نعره می زد جغد شب بر بامِ ما

 

قلب ماه شب ستیز اندوه شد

تا افق ها از شهید پوشیده بود

آسمان پوشیده از رنگین كمان

خون ما بود، از زمین جوشیده بود

 

اشك ما شد آهٍ خونین سحر

قصه ما قصه بی انتها

كی جهان آگه شود از این ستم؟

سوختم، آتش گرفتم، ای خدا !

 

نام ما حك گشته در قلب جهان

لحظه لحظه با هزاران خاطره

بال پروازِ فرشته بالِ ما

دست خورشید دست ما را زد گره

 

 

منبع: نبرد خلق شماره ۴۴۸، یکشنبه اول اسفند ۱۴۰۰ - ۲۰ ژانویه ۲۰۲۲

 

https://t.me/nabard_khalgh

بازگشت به صفحه اول