سودابه

م . وحیدی

 

سلام

من سودابه هستم. صبحها می آیم این جا می نشینم و با وزنه کار می کنم. بعد از ظـهرها هم برادرم می آید و تا شب کار می کند. مدرسـه ما بـعدازظـهریست و مدرسـه برادرم صبحی است.

ما ناهارمان را هم همین جـا می خوریم. چون ظـهرهـا مادرم نیست که چیـزی برای مان درست کند؛ به همین خاطر، یک چیزی می گیریم و همین جا می خوریم. امروز دو تاکلوچه گرفته ام که  یکیش را برادرم می خورد و دیکیش را هم من.

این وزنه مال ما نیست و آن را کرایه کرده ایم. صاحبش اول کـرایه نمی داد و پول زیادی برای «گرو » می خواست. آنقدر رفتیم و آمدیم تا بالاخره قبول کرد یک النگوی مادرم را گرو بگیرد و وزنه را بدهد؛ ولی قرار شد ماهیانه نصفی از در آمدمان را بابت کرایه اش  بپردازیم.

بابام در بازار کولبری  می کند. ولی چـند وقت است مـهره های کمرش  صدمه دیده و دیگر نمی تواند بار ببرد. حالا می خواهد پولی جور کند و یک گاری دست دوم بخرد و با آن کار کند؛ اما فعلا که پول کافی ندارد.

او می گوید: «آینه و شمعدان مان را می فروشیم و کمی هم قرض می کنیم تا من بتوانم یک گاری دست دوم بخرم.».

تاخریدن گاری، او سیـگار فروشی می کند و لباسهای دست دوم می فروشد. بابام  آسم دارد و قلبش خوب کار نمی کند و  نفس نفس می زند.

مادرم صبحهای زود می رود درخانه های مردم دربالای شهر کار می کند و غروبها برمی گردد. وقتی می آید کارهای خانه را انجام می دهد و آخرهای شب می خوابد.

او چشمهایش آب مروارید آورده و دکتر گفته  باید همین روزها  عمل کند و گرنه کور می شود.  ما پول عمل نداریم و نمی دانیم چکار باید بکنیم.

 

 

منبع: نبرد خلق شماره ۴۲۵، پنجشنبه اول خرداد ۱۳۹۹ ـ ۲۱ می ۲۰۲۰

بازگشت به صفحه اول