برابری، نخبه گرایی وانمود می شود

 

بین گروههای مختلف در بازار کار، بین افراد بومی و مهاجران، بین اقلیتها و بین نسلها رقابت وجود دارد. ما با یک واقعیت اجتماعی بسیار پراکنده روبرو هستیم و دولتها و جنبشهای پسافاشیستی از آن سود می جویند تا هر پروژه رهایی را به مثابه خطر برای کسانی که در شرایط ناامنی شغلی در بازار کار بسر می برند، جلوه دهند.

 

جانگل ورلد

برگردان: بابک

 

جی.ام. تاماس (Gáspár Miklós Tamás) مدیر انستیتو فلسفه آکادمی علوم مجارستان بود و در حال حاضر پرفسور میهمان در دانشگاه مرکزی اروپا در وین و بوداپست است. او نویسنده کتاب "کمونیسم پس از ۱۹۸۹" و مقاله های بحث انگیز "در باره پست فاشیسم" و " بازگویی حقیقت در باره طبقه" است.

 

- چه تفاوتهایی بین شرق و غرب اروپا در برخورد به اصطلاح "مساله پناهجویان" وجود دارد؟

اغلب یک جنبه از مساله پناهجویان نادیده گرفته می شود: وجود رقابت بین اروپای شرقی و مهاجران از آفریقا و خاورمیانه برسر فرصتهای شغلی در غرب. این تنها دلیل نیست، اما یکی از علتهای مخالفت کشورهای اروپای شرقی با مهاجرت از خاورمیانه، آفریقا و آسیای مرکزی است. آنها خواهان تصاحب فرصتهای شغلی غرب برای شهروندان خود هستند؛ اگر این دسته پولی برای خانواده های شان در شرق نفرستند، سیستم اجتماعی با تهدید فروپاشی روبروست. کشورهایی اروپای شرقی در این امر تنها راه حل برای بحران عمیق خود را می بینند. اگر "صندوق انسجام" و به عبارتی رشوه اتحادیه اروپا پرداخت نشود و میلیونها شهروند اروپای شرقی نتوانند در اروپای غربی کار پیدا کنند، آنگاه کشورهای اروپای شرقی می توانند تابلوی "تعطیل است" را بر سردر خود آویزان کنند. 

علت دوم شناخته شده است و آسان می تواند فهمیده شود: نژادپرستی؛ یک نژادگرایی که امروزه با آنچه که "فرهنگی گرایی" می تواند نامیدش آمیخته شده و به خوبی در گفتمان راست در سراسر اروپا اما همچنین در کشورهای اروپای شرقی هویدا است و بر اساس آن فرهنگها همانند ویژگیهای نژادی، بیولوژیک و ژنتیک به ارث می رسند.

در امتداد این فرهنگ گرایی، توهم "ترویج همجنس گرایی" قرار دارد که در اروپای شرقی رواج دارد و به عنوان نتیجه دیکته سیاسی دیده می شود. در این باره از "پروپاگاندای همجنس گرایی" سخن گفته می شود. در مجارستان این پندار با تصور "تهاجم غرب لیبرال به فرهنگ عام ما" ترکیب می شود که البته هیچکس نمی تواند آن را تعریف کند.

 

- شما در مقاله "در باره پسا فاشیسم"، منتشر شده در سال ۲۰۰۰، توصیف می کنید که چگونه گرایشهای پسا فاشیستی "کنجهای سیاسی خود در دنیای جدید سرمایه داری گلوبال" را پیدا می کنند. ۲۰ سال بعد به نظر می رسد که توصیف شما در مورد طیف وسیعی از دولتها از مجارستان تا ترکیه و روسیه و از آمریکا تا هند صادق باشد. پیش بینی آن هنگام خود را امروز چگونه ارزیابی می کنید؟

من فکر می کنم این مقاله در اصل صحیح بود، حتی اگر برخی از ویژگیهای این گرایش از آن زمان تقویت شده باشد. حتی در آن دوره مشخص بود که ترور تمامیت گرا و خشونت فراگیر - ویژگیهای ناسیونال سوسیالیسم کلاسیک و فاشیسم - تا حد زیادی وجود ندارد. فقدان این ویژگیها در درجه اول از آن روست که وظیفه اصلی فاشیسم - نابودی سوسیالیسم – به انجام رسیده است. سوسیالیسم در اروپا، حتی در ویرایش به شدت ناقص سرمایه داری دولتی که در بلوک اتحاد جماهیر شوروی سابق پیاده سازی شده بود، دیگر وجود ندارد. فاشیستها می دانند و همیشه می دانستند که وظیفه اصلی آنها جلوگیری از سوسیالیسم اروپایی و به ویژه آلمانی و ایتالیایی است.

هیتلر، یهودیان را متحدان اصلی و به نظر وی، رهبران اصلی انقلاب کمونیستی می دانست که بدون آنها پرولتاریا "روح" و بنیان منطقی ندارد. از جمله به همین دلیل یهودیان اروپایی می بایست کشتار می شدند. اروپای امروز به طور عمده مخلوق فاشیسم در معنای منفی آن است. شکست پرولتاریای آلمان، اتریش و اسپانیا یک شکست ادامه دار است و ما ناچاریم زمان زیادی با آن زندگی کنیم. اما در اذعان به شکست، ما می توانیم دشمن اصلی را نیز شناسایی کنیم که در اصل همان قبلی است.

با این حال یک روش سیاسی مهم فاشیسم به جا مانده و آن تبدیل تابعیت به یک امتیاز غیرجهانی براساس معیارهای ملی، به جای تعریف آن به عنوان یک موقعیت جهانی برای همه انسانهاست، همانگونه که سوسیالیسم و - به گونه غیر سیاسی – مسیحیت می فهمد. پشت کردن به این سنت مهم از طریق فاشیسم، بسیار بنیادی بود.

پس از جنگ جهانی دوم و به ویژه پس از سال ۱۹۸۹، با فروکش و سپس شکست سوسیالیسم، به نظر می رسید دنیای سرمایه داری لیبرال توانایی پیوند زدن مالکیت خصوصی از یکسو و برابری و حقوق شهروندی از سوی دیگر را داشته باشد. تضاد بین این دو به دلیل غیبت سوسیالیسم سیاسی که همیشه بر ناممکن بودن چنین پیوندی اشاره می کرد، پوشانده شد.

 

- اما نقد شکل گیری استبدادی سرمایه داری از قبل وجود داشته

مارکس این کیفیت را در کتاب "هیجدهم برومر" نزد ناپلئون سوم کشف کرده بود. او سال ۱۸۵۲ در این کتاب نوشت که این احتمال وجود دارد که سرمایه داری توسط بورژوازی که در نبرد طبقاتی پیروز می شود نجات پیدا نکند، بلکه توسط یک نیروی سوم که دولتی مبارزه جو، فعال و آشکار استبدادی تشکیل می دهد؛ چیزی که در تضاد با عقلانیت سنتی لیبرالیسم و دموکراسی است و حتی می تواند موفق شود بخشی از طبقه کارگر را بسیج کند، آنگونه که لویی بناپارت کرد و آنگونه که بعدها فاشیسم کرد و تا امروز می کند. 

بناپارتیسم طلایه دار فاشیسم و ناسیونال سوسیالیسم بود و به نوعی تاریخ آن خود را تکرار می کند. نژادپرستی، بیگانه ستیزی و هتروسکسیسم (۱) بخشهای مهمی از جامعه را بسیج می کند که حامی دولتی هستند که به سرکوب مشروعیت می بخشد و آن را جاری می کند، بدون سازشهای بزرگ با بورژوازی لیبرال؛ امری که دیگر آن را لازم نمی بیند.

تا زمانی که مالکیت خصوصی پابرجا بماند، سرمایه داری تحت این چارچوب پسافاشیستی به این یا آن شکل عمل می کند و سایر تنظیمات جامعه بورژوایی برآورده نمی شود. اینکه آیا این می تواند به واقع سرمایه داری را نجات دهد را باید دید. این امکان پذیر است، اما به هیچ وجه قطعی نیست.

 

آخرین تلاشها برای انقلاب به مدتها قبل برمی گردد. این واقعیت برای امروز دارای چه معنایی است؟

تهدید از جانب یک پرولتاریای انقلابی دیگر وجود ندارد. دولتهای استبدادی امروز امیدوارند که با بسیج نژادپرستانه و بدون اصلاحات اجتماعی به نفع طبقه کارگر کار خود را پیش ببرند؛ طبقه کارگری که از نظر سیاسی خلع سلاح شده و علیه رقیبانش در بازار کار جبهه گرفته به جای آنکه علیه کسانی که بازار کار را به شکل کنونی درآورده اند، یعنی سرمایه داری، جبهه گیری کند.

بین گروههای مختلف در بازار کار، بین افراد بومی و مهاجران، بین اقلیتها و بین نسلها رقابت وجود دارد. ما با یک واقعیت اجتماعی بسیار پراکنده روبرو هستیم و دولتها و جنبشهای پسافاشیستی از آن سود می جویند تا هر پروژه رهایی را به مثابه خطر برای کسانی که در شرایط ناامنی شغلی در بازار کار بسر می برند، جلوه دهند.

پسا فاشیسم وانمود می کند که "نخبگان جهانی"، باقیمانده های چپ و برخی از لیبرالها نیازهای اجتماعی مردم بومی را نادیده می گیرند. به این ترتیب ایده برابری برای اولین بار در تاریخ - و به گونه متناقض – به عنوان یک ایده نخبه گرا ظاهر می شود. اینکه برابری امری ممتاز به نظر بیاید مسخره است، اما به همین صورت از جانب رای دهندگان جنبشهای پسا فاشیستی درک می شود.

 

معنای این پارادوکس برای تلاش به منظور رهایی اجتماعی چیست؟

راست افراطی مبارزه طبقاتی سیاسی را به تبعیض گرایی قومی، سیاسی و فرهنگی تبدیل می کند، به ظاهر برای رهایی انسانهای عادی و بیش از همه از چنگ هجوم نیروهای مرموزی که همواره به عنوان "بیگانه" – از نظر قومیت یا جنسیت – و نخبه گرا معرفی می شوند. با کمال شگفتی چپ هم اغلب مساله را همینطور می بیند. اگر امروز چپها بگویند که فرد نباید نخبه گرا باشد، به این معنی است که باید از قوم پرستی، بیگانه ستیزی و نژادپرستی راستها تقلید کرد، زیرا به نظر می رسد اینها احساسات واقعی کارورزان باشد.

در چنین شرایطی من ترجیح می دهم با لنین و لوکاچ که معمولا قهرمانان من نیستند، در این موضوع که آگاهی تجربی طبقه کارگر، چیزی که لنین آن را "آگاهی صنفی" می خواند، برای ایجاد یک چپ واقعی کافی نیست. به جز آن، پرنسیبهای فلسفی و اخلاقی و نیز اقتصادی و سیاسی هم وجود دارند که لوکاچ آنها را آگاهی واقعی پرولتاریا می دانست؛ پرنسیبهایی که اما در روانشناسی گروهی تجربی تهیدستان و سرکوب شدگان بازتاب نمی یابد.

 

نظر شما درباره پوپولیسم چپ که در سالهای اخیر شکل گرفته است چیست؟

آنچه اکنون به عنوان پوپولیسم چپ یا ناسیونالیسم چپ شناخته می شود، بازتابی از این وضعیت پارادوکسیکال است که در آن چپ دیگر متهم نیست که می خواهد به کارگران ناپخته، بی فرهنگ و مبتذل موقعیت برتر ببخشد. این اتهام جناح راست به روشنفکران چپ در دهه های بیست و نود قرن گذشته بود. اکنون آنها برعکس متهم می شوند که تماس با این توده ها را از دست داده اند، به طور دقیق همان توده هایی که راستها در گذشته آنها را تحقیر می کردند.

بسیاری از چپها معتقدند که در حال نبرد با یک نولیبرالیسم جهانی، جهان وطنی هستند؛ چیزی که به هیچ وجه دیگر وجود ندارد. در تاریخ سرمایه داری همواره موجهای حمایت گرایانه و گاه تجارت آزاد خواهانه وجود داشته است. در حال حاضر عقربه ها به سمت حمایت گرایی در حال چرخش است. دولتگرایی، نظامی گری، مقاومت در برابر قوانین بین المللی و نهادهای بین المللی: اینها ویژگیهای اصلی عصر کنونی است.

 

از این شرایط چگونه در به اصطلاح دموکراسی غیرلیبرال ویکتور اوربان در مجارستان استفاده می شود؟

اوربان وقتی قدرت را به دست گرفت، در جستجوی یک ایدیولوژی بود. برای او به عنوان یک لیبرال سابق روشن بود که نمی تواند قدرت را بدون ایدیولوژی و همراه روشنفکران لیبرال تسخیر کند. بدینگونه او در ابتدا به صورت مکانیکی و به شیوه ای بی روح کشف کرد که تنها مکان برای او در جناح راست است و او به سمت راست حرکت کرد. در آغاز، در دهه نود، این نتیجه یک محاسبه مجرد بود.

در تصاحب قدرت توسط تیم اوربان دو چیز تعیین کننده بود: نخست، ارتباط با سنت راستهای مجارستان. آنها با بورژوازی قدیم که در حسرت رژیمهای پیش از جنگ و ناسیونالیسم قدیمی بسر می برد، پیمان بستند. دوم ، آنها راست ضد لیبرال را در غرب کشف کردند که شبیه به راست آلترناتیو [راست افراطی] امروز است. در ابتدا یک فرض کلاسیک وجود داشت: یک حقوق بشر زیادی در مجارستان به نفع "طبقه خطرناک" در جریان است؛ منظور اقلیت کولی بود که بیشتر از عربها یا آفریقاییها مورد تنفر بود. در نظرسنجیهایی با پرسشهایی نظیر "شما چه کسی را به عنوان همسایه قبول خواهید کرد؟" کولیها که از ۶۰۰ سال پیش در مجارستان زندگی می کنند، در انتهای لیست قرار دارند؛ پایین تر از یهودیان ، مسلمانان و همجنس گرایان. با این حال ، از آنجا که کولیها اغلب بیکار هستند و بنابراین رقبای واقعی در بازار کار به حساب نمی آیند، قدرت بسیج علیه آنها محدود و تنها در برخی از مناطق کشور موفق بود.

 

این شرایط چگونه تغییر کرد؟

سپس بحران به اصطلاح پناهندگان به وجود آمد و شکل گیری صورتبندیهای استبدادی را شتاب بخشید. شرایط از پیش آماده شده بود: بیشتر آزادیهای مدنی از سال ۲۰۱۱ با تغییرات مختلف قانون اساسی محدود شده و استقلال نسبی نهادهای مختلف در دولت، قبلا کاهش یافته بود. دادگاه قانون اساسی، کل سیستم قضایی و ادارات محلی در اختیارات شان محدود شده یا آنها را از دست داده بودند و این در ادامه شامل رسانه ها، دانشگاهها، دنیای هنر، موزه ها و موارد دیگر نیز شد.

 

چه چشم اندازهایی برای اروپای شرقی می بینید؟

مرتجعان مدل قدیم که در دهه ۱۹۸۰ گفته بودند در اروپای شرقی و آسیا و به ویژه در "بلوک سوسیالیست" سابق نمی تواند جامعه بورژوازی مدل غربی وجود داشته باشد، حق داشتند. رژیم لیبرال مشروطه در اروپای غربی – هر اندازه که گهگاه ناقص و فریبنده هم باشد - واکنشی در برابر فاشیسم بود. این تحول انتقالی در اروپای غربی توسط ایالات متحده و انگلیس تضمین شد که اکنون از اروپا دور می شوند و در آنها نفوذ راست افراطی پیوسته در حال رشد است.

اروپای شرقی وارث یک سرمایه داری دولتی (یا "سوسیالیسم دولتی") برنامه ریزی شده، تجدید توزیعی و برابری خواه الگوی اتحاد جماهیر شوروی است. این یک ترکیب عجیب از خطوط رهایی و سرکوبگری بود. جدا سازی رهایی از سرکوبگری باید وظیفه چپ اروپای شرقی باشد.

 

(۱) هتروسکسیسم دگرجنسگرایی را برتر از همجنسگرایی می داند و بر این باور است که انسانها همه می بایست دگرجنسگرا باشند و جامعه نباید نسبت به سرنوشت انسانهای غیر دگرجنسگرا توجهی کند. لذا بی حقوقی همجنس گرایان در قانون را امری عادی و اصولی می داند.

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول