واژه گانم را عاشق کن

 

فتح الله کیاییها

 

واژه هایم ‌را گم کردم،
چونان غزالی رمنده
گریختند.

 

هنگام که پشت کوه
گیسو بر شب فشانده
می خواندی
و غرور آوایت
بوی کرک پر(۱) می داد.


زاگرس هیچگاه اینگونه مست نبود
جز آن زمان که غمانم

دم کردم
در قوری شبق گونه ی نگاهت
و بوی کرک پر را

بر رقص ماهرانه ی زاگرس

چونان عطر لاله ی وحشی

آن لاله های سرنگون

پاشیدم.

 
رقصی چنان میانه ی زاگرس

در دره های پر از خون

دست در دست کولبری تنها

و خم شده زیرباری از ترجمان عشق

که مستی... عین راستی بود

و کولبر جوان

چونان سروی

آری اینگونه است که  مردمان درد، رنج، شکنجه

می ایستند، می رقصند

 اما

هرگز نمی میرند

 

این رقص ماست تماشا کن.

بر ساحل بخون نشسته ی نیزار

این رقص ماست

که ققنوس وار نشسته به بیضه

در آتشی مدام که می سوزاند

و می پراکند خاکستر سرخمان

به ساحل جنگل

آنجا که عطر رفیقان

هنوز می پیچد به دامن البرز.

و نیزار تکثیر می شود

در قامت بلند فدایی.

 

این رسم عاشقی است که می رویاند

صدها هزار بنفشه و با بونه

و کرک پر


واژ هایم را مست عشق

چنان کن

که  نجوایتان از پس کوه

بشنوم
امشب پلنگهای زخمی و عاشق
بیدارند.

 

هنگام که عاشیقهای سینه ام
گم شدند
زیرچتر موهایت
که بر طبق هفت آسمان
به ناز می نواخت
سه تار رهایی را،

تو را که بوی دشت پاک
جوی روان
و باروت رهایی بودی
بر ناف بار نشسته ی آهو
نافه گشودم
آنسان که مرغکان عاشق ِخونین بال
بنام به خوانندَت.

 

با سینه سرخ واژه هایم
بال بر بال طوفان

سفر کن، بجنگ.
بگذار خشم آسمان
تندر نشسته به قلبت را
چونان رعد
بر ابر یا ئسه فرو آرد


می دانی:

اسب آرزوهایم
مادیان سرکشی است
که تو را
یکریز می تازد.

 

 

 

 

(1) بوته ایست خوشبو در دامنه های زاگرس.

 

منبع: نبرد خلق شماره ۴۲۱،  بهمن ۱۳۹۸ ـ  ژانویه ۲۰۲۰

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول