غزاله

م . وحیدی

 

سلام

من غزاله هستم و تا کلاس پنجم درس خوانده ام، ولی دیگر درس نمی خوانم؛ چــون پول شهریه و خرج و مخارج مدرسه را نداریم بدیم.

من صبحها می آیم اینجا می نشینم و فال حافظ می فروشم. درآمدم زیاد نیست، ولـی کار دیگری هم بلد نیستم. با این حال وقتی اینجا می نشینم باید حواسم به ماموران شهرداری باشد که یکهو سرنرسند و فالهام را نگیرند پاره کنند. چون یک بارحـواسم نبود و ماموران ریختند اینجا و فالهام را گرفتند پاره کردند و یک سیلی هم به گوش  من زدند و گفتند: «دیگه اینجا پیدات نشه!»؛ حالا حواسم جمع است که تا پیدای شان شد، زود فرارکنم.

من پدرم را به یاد ندارم و هیچ وقت او را ندیده ام. از وقتی کوچک بودم او از پیش ما رفت. ولی عکس او را درخانه مان داریم و گـاهی وقتها که آن را نگاه می کنم، با او صحبت می کنم.

مادرم می گوید او سالها پیش ازخــانه مان رفت تا برای آزادی مردم مبـارزه کند. رفت تا کودکان ایران زندگی بهتری داشته باشند و مجبور نباشندکـه درخیابانها دستفروشی کنند و یا درگوشه پیاده روها و در کارتنها و مقواها شب را به صـبح برسانند.

 رفت تا مردم مجبور نباشند برای امرار معاش اعضای بدن شان را بفروشند و برای لقمه ای نان تن به هر ذلت و خواری دهند. 

ما در یک حیاط کوچک، پیش خاله مان زندگی می کنیم. من خاله ام را خیلی دوست دارم. او معلم بازنشسته است و بیشتر مواقع کتاب می خواند و داستانهای خــوب برای من تعریف می کند.

چند شب پیش یک داستان خوب برای من تعریف کرد که خیلی از آن خـوشم آمد. اسم داستانش «اسپارتاکوس» بود. همان برده ای که علیه اربابان ستمگر شورش می کند و  بردگان دیگر را آزاد می کند.

من هم دوست دارم یک روزی مثل اسپارتاکوس شوم که وقتی ماموران شهرداری به  دستفروشان حمله کردند و آنها را دستگیر کردند، نجات شان دهم.

 

منبع نبردخلق شماره ۴۱۸، آدینه اول آذر ۱۳۹۸ ـ  ۲۲ نوامبر ۲۰۱۹

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول