۷ شعر از:
ولادیمیر مایاکوفسکی، توماس استرنز الیوت، محمود درویش، یانیس ریتسوس، خوآئوکابرال دِمِلونتو، یانوش پلینسکی، شیرکو بی کس

برگردان: امید آدینه

غم گین اَم
چونان پیرزنی
که آخرین سربازی که از جنگ
بر می گردد
فرزنداَش نیست

ولادیمیر مایاکوفسکی

***
و هرکسی
به نوبه ی خود
زندانی را تأیید می کند
و هرکسی
در زندان خود
به کلید می اندیشد

توماس استرنز الیوت

***
آی نگهبانها
وقتِ ارغوان است
خسته نیستید از جستجوی عطر و نور
در سفره های ما
آی جمجمه های رسالتْ پیشه
هنگامه یِ طنینِ نوازشهاست
خسته نیستید از توقیفِ بوسه و گلهای سرخ
آخ...
نفرینِ تان باد ای جلادانِ متروکْ سرشت

محمود درویش

***

دهانی که می گوید دوست اَت می دارم
چه شکلی دارد؟
دستهایی که طرحِ آغوش می سازند
به چه رنگ است؟
آری
هیچ چیز و هیچ کس یادمان نیست
فقط صدایی روشن در شبی زلال را
به خاطر می آوریم!
صدایی که می نواخت صلح
و می گفت آزادی...

یانیس ریتسوس

***

به مناسبتِ قتلِ عامِ زندانیان سیاسی
(در تابستانِ سالِ 1367)
کسی میانِ این گورستانِ عاصی و اَفسرده
خواب نیست!
زیرا هیچ رودخانه ای
بر بسترِ رودی دیگر
آرام نخواهد گرفت
اینجا شهیدان
با کفن و تابوت
به خاک نرفته اَند
و تنها زمان مدفون است
رفیقانْ بذرهایِ همیشه ماندگار اَند:
لَمیده در گهواره ی زمین
و عریان در برابرِ آفتاب و باران و سایه های بی عبور
آری یاران
به وقتِ سنگر و ستاره
بازخواهند گشت
و با بال های تلخونِ شان
عشق و حماسه را
تکرار خواهند کرد ...

خوآئوکابرال دِمِلونتو

***
می بینی؟
وحشت و رویأ
پدر و مادرم هستند
و حیاطِ خانه مان
موطن اَم را وسعت می دهد!
گویی قدم گاه اَش
رویشِ اساطیر و انجمنِ ترانه های قدیمی ست
می شنوی؟
من این چنین زیسته اَم
-پوچ و بیهوده-
اینک چرا باید بمیرم
و نقطه چینِ پایان و پرواز
چگونه معمایی خواهد داشت
نگاه کن:
زمین در آغوشِ جهان خیانت می کند
و شبیه دلقکی پیرْ مزاج
قهقهه می زند و
از خلوتِ قابهایِ بی فصول
از غیابِ یک یقینِ ساده لذت می برد
گوش کن:
سراسرْ ارواح و اشیاء
و نیز خدایان و کلمات
افسون یا بطالت اَند
زیرا آدمی!
عرصهْ تراشِ جاودانه هاست
خواب می بافد و
کابوس می ریسد
و این گونه:
خلسه های پیکراَش را
به مرثیه خوانِ بادها و نام ها می سپارد
و آرام می گیرد
یانوش پلینسکی

***

تقدیم به جانْ فدا ناصح مردوخ
-که صدایی نا سور و اُستوار داشت-
مگر چه می خواهم از وطن؟
جز گهواره و گندم
و اندکْ خیالی خیس با طعمِ تُردِ کوهستانها
چه می خواهم من؟
جز تکه ای نان و آفتاب و آرامش
جز بارانی که آهسته و نرم می بارد
و آن پنجره:
که سمتِ بوسه و چراغ
گشوده می شود
و آینه وار...
مرا می طلبد
مگر من چه می خواهم از موطن اَم؟
که همچون کوچه ای برفرازِ خاطره و ابر
یا چونان پرنده ای در قفس
از من دریغ اَش می کنید!
و حسرتِ نور و لبخند و آواز را
بر شانه هایم می نشانید
و این گونه است:
که طاقها و دروازه ها می گریند
اشکها می رویند
و کودکان و آوارگان، میانِ مسلخ و مرگ
پرسه می زنند
می روند مهتاب و رویأ بیاوراَند
چه می خواهم از وطن؟
شمایان که لهجه ی اهریمن دارید: بگویید:
خستگی های من
طلوعِ کدام رازْ دانه و فاجعه است
زخمها و رنجها و اَندوه یاران
حوالیِ کدامین ستاره خواهد شکفت
آری
شمایان که فریادها و بغضها را
نجوایی مختصر می پندارید: بگویید:
سهم من از موطن اَم چیست!
آه ممنوعِ من... میهنِ تلخ
ای سرزمینِ حماسه های ِ بی نام در نهایتِ دیوارهایِ خاموش
تا میعاد در حوادث: بدرود
تا اوجِ مشعلها و ابدیتِ یک چهره
بدرود
شیرکو بی کس



 

 

منبع: نبردخلق شماره ۴۱۶، دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸ ـ ۲۳ سپتامبر ۲۰۱۹

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول