گلنار

م. وحیدی

 

سلام

من گلنار هستم. اهل خراسان شرقی. اینجا روســتای ماست و پنجاه خانـواردارد. بیشتر آدمهای اینجا قالی می بافند و زندگی شان از این راه می گذرد.

ما اینجا مدرسه نداریم و به خاطر همین به مادرمان کمک می کنیم که زودتر فرش ببافد و مزد بیشتری بگیرد. این قالی را چند مــاه پیش شروع کردیم و یک مــاه دیگر تمام می شود.

صاحب کار ما حاج مصطفی ست و در «جهاد سازندگی» کار می کند. او فرشهای ما را در مغازه اش که در بازار است می فروشد و بعضیهاشان را هم به خارج صادر می کند.

حاج مصـطفی مسـئول «بسـیج شـهری» هم هست و هــرهفته باماشینش می آید اینجا و مزد ما را می دهد و  می گوید: «مرا دعا کنید تاسایه من همیـشه بالا سر شما باشد!»  او سالی یک بار به آلمان می رود و یک ماه بعد برمی گـردد.

بابام چوپان است و برای کدخدا و سه خانوار دیگر کار می کند و هر ماه بـه جای پـول، آرد و گندم و شیر و پنیر و ماست می گیرد؛ ولی نمی دانم چرا بابام از این حاج مصطفی خوشش نمی آید و به مادرم می گوید هر وقت او به اینجا می آید جلو چشمانش نباشد و خودش را در خانه پنهان کند تا او از روستا برود.

وقتی ازمادرم می پرسم: «چرا بابا این را گفته؟» مادرم می گوید: «هر وقت بزرگ شدی خودت می فهمی.».

صبح چندآقا برای سرشماری به روستای ما آمدند. یکی از آنها به من گفت: «دختر جان چند سال داری؟!» من خجالت کشیدم و رفتم پشت مادرم قایم شدم. چـون یادم نبود چند سال دارم و نمی دانستم چه بگویم. بعد مـادرم گفت: «شش سال داره آقا» و آنها لبخند زدند و خداحافظی کردند و رفتند.

من شهر را خیلی دوست دارم و دو بار به شهر رفته ام. وقتی که مریض بودم و بابام مــرا به دکتر برد. وقتی به شهر رفتم، ماشینها و مغازه هـا را هی نگاه می کردم و  بالا و پایین می پریدم و آواز می خواندم.  

 

منبع: نبردخلق شماره ۴۱۶، دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸ ـ ۲۳ سپتامبر ۲۰۱۹

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول