دوچرخه ام را بر می دارم

فتح الله کیاییها

 

کوره راه جنگلی زیباست

آنجا گویا

پرنده ای مرده است

اینرا در آواز آوازه خوانی پیر

کز زخم حنجره ای خونبار

ترانه ای  زمزمه می کرد

خوانده ام.

 

هوا؛ هوای بهاری است

در قتلگاه زمستان سرد و تنبل جنگل

و قندیلهای گلوله

با ابری از مه باروت.

 

کولبار راه؛ سنگین نیست

خونین است

از تراوش خون ستاره های نو خوان

و انحنای کوکهای خسته ی مادر

بر زخم عمیق و کاری جنگل

که برش خورده بود به اندازه

بر قدِ بی قواره ی اسفند.

 

در شیب تند درختان

دلتنگی من است و

پیچ و تاب تبی سرد

بر قامت پر از غرور سرو

که نام تو را می خواند

و کوهها به احترام نگاهت سر به ساحت رعد

می کوفتند.

 

آنجا کبوتری مرده است

با نامه ای ز رویش خورشید

 

دوچرخه ام را بر می دارم

خورشیدِ انتظارنشسته است برچشم کوره راه

باید رکاب بر دارم

                                شتاب را

مادر هنوز چشم براه

رستن نخ است بر گلوی سوزن ِ نو روز

تا قامت بهار را

با قد و عشق تو رج  کُند

                                   به دامن اسفند.

 

با من برقص

دلم گرفته است.

از رنج راه؛ نه

که از رنج این همه بی راهه.

با من برقص

 

اندوه کدام جهان را گریستی

که دردمندترین مادرانِ خاور خونین

بنشسته بر

سجّاده های خشم

تسبیح طوفان را

به قد قامت انتقام

دانه می شِمُرَند؟.

 

با من بگوی

کدامین ترانه را

اینگونه عاشقانه

سرودی

که رعنا ترینِ جوانان

سرخ فامی واژه هایت را

به میهمانی آواز می برند

 

در کدامین شب یلدا...؟

بگوی مرا

در کدامین شب یلدا؟

سیاه گیسوانت را

 نافه گشودی؟

کین گونه آهوان  دشت

مفتون وبی قرار

جنگل خامش را

با نقد جان خویش

به عقدی هزار ساله

مهریه می دهند؟

 

با من بگوی

ای رمیده غزال  غزلهایم

با من بگوی

راز آن چشمهای روشن غمگین را

که هر طلوع

با کوس غافله سالار

مژگان به سُرمه ی

خورشید می کشند؟

با من بگوی

 

 

نبرد خلق شماره ۴۱۰- ویژه چهل و هشتمین سالگرد حماسه سیاهکل - ششم فروردین ۱۳۹۸

 

 بازگشت به نبردخلق

بازگشت به صفحه اول