م . وحیدی
سلام من احمد هستم. کارم جمع آوری بطریهای خـالی و ظروف پلاستیکی است. از صبح راه می افتم تو کوچـه ها و خـیابانها و به منــابع زباله سـر می زنم و ظرفهای پلاستیکی و بطــریهای خــالی جمع آوری می کنم. تقریبا تا شب سه گونی جمع می کنم و بعد می برم می فـــروشم؛ راستـش از این بابت پـول زیـادی به من نـمی دهنـد. یعـنی آنــقدر نمی دهند که هر روز بتوانم یک ناهار و شام سیر و درست و حسابی بخورم و گرسنه نمانم. بیشتر روزها نان خالی می خـورم و بعد شکـمم درد می گیــرد. نمی دانم؛ شاید هم علت شکم دردم ، به خاطر میــوه ها و غذاهایی باشد که گاهی وقتها از تو منابع زباله گیر می آورم می خورم. شب که می شود، خسته ی خسته ام و دیگر رمق ندارم. همین که هوا تاریک می شود یک جایی پیدا می کنم می خوابم. چند ماهی است که از شهرستان آمده ام و اینجا کسی را نمی شناسم. پدر و مادرم معتاد بودند و من هم داشتم کم کم معتاد می شدم. بوی هرویین و تریاک که بهم می خورد خمار می شدم و خوابم می گرفت، وقتی هم بیدار می شدم، گیج بودم و تو مدرسه هم، ازدرس و مشق چیزی نمی فهمیدم و هر روز ناظم مدرسه مرا کتک می زد. هر روز یا از دست بابام کتک می خوردم یـــا از دست ناظــم مدرسه و نمی دانستم چکار کنم. بابام هر وقت تریـاکش دیـر می شد، کمـربندش را در می آورد و می افتاد به جان من و دق و دلی اش را سر من خالی می کـرد. من می دیدم تریاک بابام را یک پاسدار بسیجی از زاهدان برایش می آورد. او سرکوچه ما زندگی می کرد و یک ماشین شیک داشت. یک روز تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم و دیگر برنگردم و سـوار یک کامیون شدم و قاچاقی آمدم تهران. اینجا کسی را ندارم و شبها تو پارکها یا کنار خیابانها می خوابم. ولی هوا که سرد شود، نمی دانم کجا بخوابم. تا کلاس چهارم درس خوانده ام و مدرسه را دوست دارم.
منبع: نبرد خلق شماره ۴۰۵، پنجشنبه اول آذر ۱۳۹۷ - ۲۲ نوامبر ۲۰۱۸
|